جلسه حدود ۱۰ دقیقه دیر تر از وفت تعیین شده تمام شد. البته با اصرار و کمی هم ترش رویی من. صبح که تماس گرفته بود و خبر از جلسه اضطراری داد من تاکید کردم که ساعت ۱ ظهر کلاس دارم بنابراین تا آن موقه باید تمام شود. وقت جلسه ساعت ۱۲ و سی دقیقه تعیین شده بود. اما مثل در ایران مثل همیشه که جلسات دیر تر تشکیل می‌شوند این جلسه هم استثنا نشد. وقتی شروع کرد رویکردش را فهمیدم، مثل همیشه کلی مقدمه و کلی اطلاعات پراکنده و بدون ساختار که با لب و دهانی واژه‌شکن(یعنی وقتی صحبت می‌کند کمر واژگان شکسته می‌شوند و کامل ادا نمی‌شوند) به سمع ما می‌رسید. وقت تنگ بود و من به دلیل بالا و پایین رفتن با سرعت زیاد در شیب تند دانشگاه حالم زیاد خوش نبود. جلسه تمام شد و گفتگویی نه چندان دوستانه و محترمانه بین ما رد و بدل شد و من بعد از آن که تهدید به استعفا کردم از در خارج شدم. بلافاصله شروع به غرولند کردم و اخم هایم که خط های ترسناکی روی پیشانی ام می‌سازند احتمالا ظاهر شده بودند(احتمالا، چون مجالی نبود تا آینه ای پیدا کنم و خودم را ببینم). چند قدم بیشتر نرفته بودم که یکی از همکلاسی هایم را دیدم. پسر خوبی است اما با انفعالش در مسائل ی و صنفی و عدم پذیرش مسئولیت های اجتماعی کمی خاطر مرا مکدر کرده بود. اما از حق نگذریم فرد خوش خلق و دارای روابط عمومی قوی است. بنابراین وقتی نگاهم به صورتش افتاد ناخودآگاه از شدت اخمم کاسته شد. پرسید حالم چطور است. راست نگفتم؛ عاااااااااااااالیم. از این بهتر نمی‌شم. هر چند به کنایه بود اما متوجه نشد. بهتر! باز هم توی مسیر قبل از این که به راه مال روی منتهی به دانشکده برسیم دو تا از بچه های خوش برخورد و دوست داشتنی دانشکده زمین شناسی را دیدیم. با آن ها هم سلام و احوال پرسی کردیم و در ادامه روبوسی و مصاحفه، و همین نیز کمی دیگر از اعصاب ناراحتم را پوشاند. رسیدیم به حوالی دانشکده خودمان که پله های زیاد و چغرش همیشه نفسمان را می‌برید. با همان همکلاسی به بحث پرداختیم که اگر از مسیر شماره ۱ برویم نزدیک تر است یا ۲. بحث خیلی زود به نتیجه رسید اما چون از ورودی مسیر ۱ رد شدیم مجبور بودیم از مسیر ۲ که کمی طولانی تر است به سمت مقصد برویم.

 

در طبقه ۲ همان طور که نفس نفس می‌زدیم آب خنکی خوردیم و البته لذتی از نوشیدن آب حاصل نشد اما رفع تشنگی صورت گرفت. جلوی در کلاس که در طبقه سوم قرار داشت رسیدیم. داخل شدیم و در اولین برخورد استادی با پوست سبزه و تم لباس کرمی قهوه ای دیدیم که چشم در چشم یکی از دوستان در حال صحبت بود. خیلی زود مشام مغزم بوی فلسفه و منطق را حس کرد. استاد محترم در لحظه ورود در مورد چیستی علم بیوتکنولوژی صحبت می‌کرد و آخر‌ آن بخش از صحبت هایش نتیجه ای بود که مدت زمان نسبتا طولانی ای برای خودم هم سوال بود. بیوتکنولوژی علم است، اما قبل از آن چندین بار شنیده بودم که نیست. البته همان موقع هم سخن معاندین بیوتکنولوژی را نپذیرفته بودم اما در کلاس فهمیدم که مغزم با استدلالی درست عمل کرده بود حتی اگر از بیان آن عاجز بود.

در ادامه نکته کلیدی دیگری گفت و آن این بود که هر موجودی چابکی بیشتری داشته باشد قدرت بیشتری برای بقا دارد در واقع چابکی رمز بقاست. 

گفته شد که یک سلول مخمر چرخه های بیوشیمیایی پیچیده تری نسبت به گیاهان دارد و گیاهان هم چرخه های پیچیده تری نسبت به جانوران دارند؛ مخمر قابلیت تخمیر دارد و گیاه هم قابلیت تولید غذا اما، تولید غذا هنر نیست، درک پیام هنر است. این تکامل که به سمت خلق پیام و درک پیام است مهم است. همین قدرت خلق و درک را می‌گوییم شناخت. در انسان و برخی موجودات ارگان و بافت خاصی برای شناخت ایجاد شده که همان مغز است و پیر شدن در مورد باکتری ها اصلا معنی ندارد و تعریف شده نیست. در مورد یوکاریوت ها پیر شدن یعنی همان از دست دادن قدرت شناخت؛ و مثال کلاس شد پیرمردی که در لاین سرعت اتوبان با سرعت لاک پشت حرکت می‌کند و درکی از پیام نور بالای اتوموبیل پشت سری ندارد. گفته شد که شناخت ۴ سطح دارد و آخرین سطح از شناخت همان آگاهی است که فقط فلاسفه و عرفا به آن دست می‌یابند اما از مسیر های متفاوت. کسی که در مسیر عرفان قدم می‌گذارد نیاز به معلم دارد چرا که خطرات زیادی تهدیدش می‌کنند؛ کودکی که باید یاد بگیرد جسم داغ او را می‌سوزاند لازم است طعم آن را بچشد. معلمش همان مادر اوست که کمک می‌کند تا چشیدن طعم برخی چیز ها آسیب زننده نباشد. مادر دست فرزندش را در قیر داغ فرو نمی‌کند تا به فرزندش آگاهی بدهد!

انسان تنها موجودی است که می‌تواند خودش حافظه خود را پر کند و اگر پر نکند این کار خود به خود و با هر اطلاعات مصنوعی و واقعی پر می‌شود و این همان خرافه و جهل است. و دقیقا به دلیل وجود همین توانایی و ظرفیت است که طیف رفتاری انسان ها هم از پست ترین حالات تا والاترین وضعیت ها گسترده است. و این جاست که به مفهوم آیه می‌رسیم: اولئک کالانعام بل هم اضل»؛ چشم هایی دارند که با آن نمی‌بینند و گوش هایی دارند که با آن نمی‌شنوند و قلب هایی که با آن تعمق نمی‌کنند و همین می‌شود پست تر شدن از حیوانات و چارپایان.

نکته مهم و درخشان دیگری که مطرح شد این بود که انسان در مسیر تکامل بیولوژیک یا هر مسیر دیگری غیر از تکامل بیولوژیک به جایی رسیده است که مرحله دارای شناخت محسوب می‌شود. در واقع شعوری که در باکتری وجود نداشت و در مخمر وجود داشت سطح پایینی از شعور بود و بالاتر هم شعوری پدید آمد که در غیر انسان وجود نداشت و در انسان پدید آمد و همین شد عامل نام گذاری ما به عنوان اشرف محلوقات. همین شناخت و شعور. سوالی پرسیدند که انسان نئاندرتال هم دارای شعور بود؟ دارای شناخت بود؟ پاسخ مثبت بود؛ او نیز شعور داشت اون نیز شناخت داشت اما ابزاری به نام اطلاعات و دانش و آموزش که امروز در دست ماست آن روز ها مفهوم انتزاعی و شاید حتی غیر قابل تصور بود. پس نقطه برتری ما همین دانش و آموزش است و همین ها هم عامل بقا.

 

دو بار در طول صحبت هایش به سوال هایی که مطرح کرده بود پاسخ دادم و همین شد عاملی که دو بار اسمم را بپرسد و حتی با آوردن نام من توده جرم جسم مرا مثال کلاس کرد! صد البته خوشحالم. جنس خوشحالی اش شبیه زمانی بود که یکی دیگر از اساتید در جلسه اول بدون هیچ پیش زمینه ای از میان حدود ۴۰ دانشجو دست روی من بگذارد و آدرس ایمیل و شماره ام را طلب کند.

 

وسط کلاس به یکی دیگر از همکلاسی هایم که مثل خودم فلسفه دوست و فلسفه فهم است با حرکات لب نشان دادم که این کلاس دقیقا کلاس مطلوب من است. او هم اشاره کرد که اگر روند کلاس همین طور باشد محبوب او نیز هست. کلاس تمام شد و استاد با خداحافظی از در خارج شد. همان همکلاسی گفت اگر این طور باشد کلاس و مباحثه با استاد دست خودم و خودت و فلانی میفته.منم گفتم بلههههههه اینجاست که خرخونای سابق از دور خارج میشنD:

 

نهارم را که برایم در ظرف یکبار مصرفی گرفته بودند باز کردم و تند تند با حداقل مقدار جویدن به بلع مبادرت می‌ورزیدم. یکی از مستخدمین دانشکده که موهایش کم پشت است ولی به جایش ریش انبوهی دارد و همیشه با احترام برخورد می‌کند برای تمیز کاری وارد شد. پرسیدم که اگر لازم است بیرون غذا بخورم تا راحت به کارش برسد. گفت که لازم نیست و کمی هم قربان صدقه ام رفت. در آخر به نشانه قدردانی دوغم را در نهایت رضایت تقدیمش کردم و در طبقه مخصوصش در یخچال نیم طبقه‌ی پایین تر گذاشتم.

 

مثل همیشه قدم های تند و منظمم را آغاز کردم و به سمت دانشکده الهیات که محل برگزاری کلاس درس عمومی عرفان عملی بود به حرکت درآمدم. سر راه یکی از دوستان را نزدیک پله های ورودی دانشکده حقوق دیدم و برای عرض ادب به سمتش رفتم. یکی از دوستان بسیجی نشسته بود. موضوعات مختلفی مطرح شد و می‌توان گفت مهم ترین موضوعی که به آن اشاره کردم وضع خیلی بد و ناشایست بوفه دانشکده شان و محیط اطرافش بود و نمی‌دانم موفق شدم یا نه ولی سعی کردم بفهمانم که خیلی بی بخار اند که با آن تعداد زیاااااااااد بسیجی در دانشکده باز هم محیط اینجا اینقدر داغان! است. با رد و بدل شدن شماره ها و قدم زدن در حوالی همان جا و رسیدن شخص چهارمی که منتظرش بودند مکالمه تقریبا نیم ساعته ما تمام شد و من به مسیرم ادامه دادم. وقتی که بدو بدو به دانشکده رسیدم خالی بودن و سوت و کور بودنش به محض ورودم بر من عیان شد. در کمترین زمان ممکن مغزم تحلیل کرد که بورد شماره کلاس ها کجاست و سریعا به سمتش حرکت کردم. شماره ۲۰۹ را خواندم و چون جایش را بلد بودم و نزدیک هم بود در کمترین زمان ممکن رسیدم. در نهایت تعجب دیدم کلاس خاصی از سکنه است و دریافتم که استاد بی فوت وقت پس از دیدن قلت حاضرین جلسه را زود جمع و جور کرده و بساط را برای ما تاخیری ها باز نگذاشته است.

وقتی خیالم از بابت کلاس راحت شد سوالی که در بدو ورود برایم ایجاد شده بود مجددا به ذهنم خطور کرد: این همه تیر و تخته و کمد و میز وسط لابی دانشکده چه می‌کند؟ به سمت کلاسی که از قبل رصد کرده بودم و می‌دانستم که انبار شده است رفتم و با نور موبایلم داخلش را ورانداز کردم.برخلاف انتظارم پر بود. راه انباری شماره دو را پیش گرفتم که وضع آن جا را هم ببینم اما صدای آشنایی توجهم را جلب کرد. استاد آذرخشی بود؛ کسی که خیلی قبولش داشتم و از حضور سر کلاس هایش بهره های علمی و عملی زیادی برده بودم. در زدم و وارد شدم. استاد که در حال درس دادن بود سلام کرد و من هم با علیکم السلام شیرینی پاسخ دادم و در ردیف انتهایی کلاس نشستم. محو حرف هایش شدم و تا آخر کلاسش مست مست بودم. وقتی لیست حاضرین را دستش دادند پرسید پس چرا لیست یکی را کم دارد شما که یازده نفر بودید؟ در همان لجظه جلوی میزش حاضر بودم و گفتم استاد نفر یازدهم منم که درس را بر نداشتم اما خدمت رسیدم از مطالب کلاس استفاده کنم. مثل همیشه با مهربانی تحویلم گرفت اما مشخص بود با این که مرا چند بار دیده و شخصا هم پیشش رفته ام هنوز مرا نشناخته و اسمم را نمی‌داند. در ادامه صحبت هایی که در کلاس مطرح شده بود لینک کانال تلگرامی مورد بحث را برایش فرستادم و از آنجا اسمم را تقلب کرد! گفت خب آقا مهرداد فامیلی ات چه بود؟ گفتم فلانی. در ادامه بحث های مربوط به مشهد که مربوط به حاضر سوم بود ،نام یزد هم مطرح شد و تبدیل شد به موضوع بحثمان. وقتی تمام شد تا نزدیکی های دفترش همراهش رفتم و پس از دست دادن و خداحافظی و انجام سایر اعمال مربوط به وداع از او جدا شدم.

 

خارج شدنم از دانشگاه زیاد طول نکشید و تا چشم به هم زدم خودم را سوار بر اتوبوس بی آر تی و کتاب به دست دیدم. کتابی بود که در مورد نظریه بازی ها نوشته شده بود و البته یک کتاب صرفا ریاضی نبود و روند داستانی داشت. در مورد نظر فون نویمان دانشمند آمریکایی مجار تبار پیرامون جنگ پیشگیرانه یا همان جنگ برای صلح خواندم. به نام ژنرال متیوز رسیدم که سال های دور وزیر نیروی دریایی آمریکا بوده و ظاهرا قیل و قالی در فضای رسانه ای آن روز ایجاد کرده. چشمانم خسته شد و به خواب رفتم. در مقصد بیدارم کردند.

 

 

 

 

این داستان ادامه ندارد ولی فکر می‌کنم مهم ترین وقایعی که در امروز برایم رخ داد را ذکر کردم. این تمرینی برای نوشتن و یادداشتی برای آینده‌ی خودم است که بازخوانی کنم کجا بودم و چه کردم و چرا کردم.

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 

 

 

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها