متروی نیمه شلوغ اول صبح معمولا جای مطالعه و غرق شدن در دنیای کتاب است، مخصوصا اگر بخت یارت باشد و جای نشستن پیدا کنی و هیچ مرد مسنی هم در اطرافت ظاهر نشود. حراج دلار، عنوان بخشی بود که داشتم میخواندم. این که چگونه یک طمع در جان ما می‌افتد تا ۹۹ درصد سود کنیم و در صورتی که دو شرکت کننده در این حراج باشند و با پیش فرض های این حراج، چگونه در چرخه‌ی شدت گیری می‌افتند و به نقطه ای می‌رسند که هر کدام به اندازه سود متوقعشان ضرر کرده اند و حالا صرفا برای رو کم کنی این بازی کثیف را ادامه می‌دهند. تشبیه خوبی هم بود، بسیاری از کارهایی که در زندگی روزمره درگیر ان ها می‌شویم و دیوانه وار آن ها را پیگیری می‌کنیم از قاعده حراج دلار تبعیت می‌کنند. و برایم جالب بود که قمار هم از مصادیق همین مفهوم حراج دلار است. هیچ وقت دلم راضی نشده بود قمار را تجربه کنم و البته حسی منفی مانعم می‌شد. اما از این که الان دلیلی منطقی و ریاضی برای نپرداختن به قمار در ذهنم داشتم خوشحال بودم. و عجیب تر از همه راه حل بهینه برای شرایطی بود که خواسته یا ناخواسته وارد این چرخه می‌شدیم. در فکر همین موارد بودم که پیامکی واصل شد و صدای دینگ مخصوص به خودم از گوشی متصاعد شد. اصلا دوست نداشتم وسط مطالعه پیامکی تبلیغاتی را ببینم و بعد از دیدنش از زمانی که برای آن صرف کرده ام حسرت بخورم. اما یک لحظه با خودم گفتم شاید از آن پیامک هایی باشد که از طرف مادر گرامی ارسال شده و شاید حامل پیغام مهمی باشد. دست در جیب جلویی کوله بردم و گوشی را از میان سایر اشیاء ناشناس شناسایی کردم و بیرون کشیدم. از طرف مادرم نبود اما از آن نوع تبلیغاتی که انتظار داشتم هم نبود. یکی از بانک های دوست داشتنی! میهن عزیزم تولدم را پیش از موعد تبریک گفته بود. با این که تاریخ تولدم و روزش را می‌دانستم و موضوع برایم عجیب نبود اما در آن لحظه باعث شد به فکر بروم. این که قرار است ۲۲ سالگی را به پایان ببرم و قدم در ۲۳ سالگی بگذارم برایم ترسناک و شاید کمی عجیب جلوه می‌کرد. پسر نوجوانی که در ۱۸ سالگی دوست داشت ۲۱ سالگی را زود تر ببیند الان از وارد شدن به ۲۳ سالگی ترسیده بود! هر چند ظاهر جوان های متولد ۷۵ الی ۷۹ به طرز عجیبی بیشتر از سنشان را نشان می‌دهد و عادت به این داشتم که سنم را از ۲۵ الی ۳۰ حدس بزنند و البته به نوع خاصی برایم لذت بخش بود اما شاید دنیای واقعی می‌آید تا تصورات آدم را از ایده آل هایش عوض کند! می‌گویند چیزی داریم به نام بحران ۴۰ سالگی اما در حال حاضر برایم ناملموس است. آن چیزی که حس کرده ام همین بحران ۲۳ سالگی است. سال سوم دانشگاه خود به خود برای آدم ایجاد بحران آینده می‌کند، این بحران آینده وقتی توام با بحران هویتی و کمبود چیزی در وجودت که نمیدانی چیست همراه بشود شاید باعث شود کمی سردرگم شویم و ندانیم که کجاییم و چرا اینجاییم و تا کی اینجاییم و وظیفه مان چیست در اینجا؟

ما که سعادت نداشته ایم فردی معنوی باشیم که برای هر مشکلی که جلوی پایمان سبز شد دست به دامان اهل بیت ببریم و از خدا یاری مسئلت کنیم اما همین که میدانم خدایی هست که حواسش به من هست هر چند که من از او غافل باشم آرامم می‌کند. بچه هایی که برای پیاده روی اربعین به کربلا رفته بودند همه گفتند دعایت کردیم و به یادت بودیم، حتی یکی از عزیزان بین هر دو عمود را به نیت از یکی از همکلاسی ها که یکی اش من بودم برداشته بود. دست همه شان درد نکند اما آن لحظه که بدانی تحت محافظت پروردگارت بوده ای و لحظه ای تو را تنها نگذاشته احساس شعف خاصی وجودت را فرا می‌گیرد. مخصوصا وقتی که در کوران حوادث و وقایع این حقیقت برایت آشکار می‌شود.

 

سردرگمی های فراوان پیش روست، تصمیم گیری هم در بسیاری از موارد سخت است. اتفاقات اخیر باعث شد نیم نگاهی به کسب در آمد از طریق کار های کامپیوتری و حتی تدریس داشته باشم اما این موارد هنوز محقق نشده اند. اگر بتوانم مدیر مدرسه سابقم را راضی کنم که برای بچه های دبیرستانی شان کلاس متن خوانی تخصصی زیست شناسی بگذارم خیلی خوب می‌شود. هم از آن ها انرژی می‌گیرم و هم ممکن است مبلغ اندکی دستم را بگیرد. هر چند خیلی روی بحث مالی تمرکز نکرده ام و برایش برنامه نچیده ام ولی خب نباید و نمی‌شود آن را نادیده گرفت.

چند وقتی هم هست که فکر ادامه تحصیل در جایی غیر از ایران ذهنم را مشغول کرده و این موضوع هم مدل خاصی از گیجی را برایم به وجود آورده ولی از آن موارد چالشی است که می‌خواهد مرا محک بزند و نمی‌دانم چالشش را بپذیرم یا نه. سوییس؟ آلمان؟ اتریش؟ انگلستان؟ کدامشان؟ یکی آمد و گفت اصلا چرا آمریکا نه؟ گفتم من در همین تهران هم بعضی وقت ها احساس غربت می‌کنم چه برسد به ینگه‌ی دنیا! همین اروپا بیخ گوشمان بهتر است. لااقل میدانی اگر دلت گرفت تا تهران چند ساعتی بیشتر فاصله نداری. تازه اگر رفتی آمریکا دیگر برگشتت با خداست. حکایت هایی را هم که از چند تن از اطرافیان در حافظه داشتم مبنی بر این که نوابغی وجود دارند که ۵ الی ۷ سال از وطن بالاجبار دور بوده اند و حتی یکیشان ۲ فرزندش را آن جا به دنیا آورده و هنوز هم پدربزرگ و مادربزرگ نوه هایشان را ندیده اند را مجددا بازگو کردم. البته اولین بار نبود. دیگر از گفتنشان برای این و آن خسته شده ام اما همین که به نوعی تبلیغ منفی برای آمریکا رفتن است خودش خیلی خوب است. دلم کمی خنک می‌شود لااقل!

 

همه این ها را گفتم که برسم به این جمله:دنیای واقعی بدون داشتن پشتیبان مادی و معنوی غولی ترسناک و شبحی لاابالی است که کارش تلخ کردن زندگی است»

 

 فقط امیدوارم خداوند خودش حامی معنوی مان باشد و حامی مادی مناسبی هم سر راهمان قرار دهد.

 

 

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها