و زمانی که با شوق فراوان از روزمرگی هایت، از چیز هایی که کوچکند اما شادت میکنند؛ مینویسی و تعریف میکنی با خودم میگویم ای کاش من هم یکی از آن روزمرگی ها بودم بلکه مورد توجهت واقع میشدم.
باورم نمیشود حسی و صدایی درونت نباشد که مدام در گوشت بخواند: او باید در کنارت باشد». باورم نمیشود چون همین وضعیت دارد جان مرا میگیرد.
و روز هایی که چقدر سرد و بی روح میگذرند؛ کجاست آن میلی که هر شب مرا به منزل بکشاند، از سخت ترین شرایط و از دور ترین مکان ها. نیست این میل و خیال است این تمایل، چون مانند تویی در خانه ام نیست.
به من نگویید هیچ امیدی به داشتنش نداشته باش، که به همین امید ادامه میدهم؛ هر چند میدانم عبث است و امیدم فقط باید به قادر ودود متعال باشد اما چه کنم که این حالم اختیاری نیست.
و هر چه بنویسم و هر چقدر هم بنویسم توان آن را ندارم که به شیرینی حافظ شیرازی طلب وصلت کنم. پس حرفم را از زبان او بشنو:
درآ
که در دلِ خسته
توان درآید باز/
بیا
که در تنِ مرده
روان درآید باز
بیا
که فُرقت تو
چشم من چنان دربست/
که فتح باب وصالت
مگر گشاید باز
غمی که
چون سپه زنگ
مُلکِ دل بگرفت/
ز خیل شادیِ رومِ رخت
زداید باز
به پیش آینهی دل
هر آنچه میدارم/
به جز خیال جمالت
نمینماید باز
بدان مثل که شب آبستن است
روز از تو/
ستاره میشمرم
تا که شب چه زاید باز
بیا
که بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ/
به بوی گلبنِ وصل تو
میسراید باز
آتش زیر خاکستر
درباره این سایت