قبل از شروع هر حرفی لازمه که به دو تا نکته اعتراف کنم:

۱-تجربه جدیدی بود که حقیقتا دلم نمیخواست از نصایح دیگران در موردش بهره ببرم بنابراین گندی که زدم طبیعیه :)

۲-تصور من با تصور مخاطبم از این جلسه فرق داشت، بنابراین یه حرفایی زده نشد و دلیلش عدم آمادگی من بود.

 

 

 

روایت دیدار در شب های دیگر تکمیل می‌شود!

فعلا باید خونه تی تموم شه و ذهنم یذره باز.

 

------------------------------------------------

اضافه شده در بامداد ۱۲ اسفند:

داستان فالی که شب عروسی برادر آقای عاکف به دستت رسید و بدون اینکه بخونیش گذاشتیش گوشه کتت

قوت قلبی که سعید بهت داد؟ و اون پیام هایی که فرستاد

وعده‌هایی که دوست گرامی دیگر داد در مورد آخر این ماجرا، که البته ثبت شدن و بعدا باید منتشر بشن :)

 

---------------------------------------

اضافه شده در ۳ عصر ۱۲ اسفند:

خب رسیدیم به بخش هیجان انگیز داستان :) درستش این بود که همون لحظه‌ای که پامو گذاشتم تو خونه بیام و این متن رو بنویسم تا از گزند فراموشیِ ذهنِ مسخره‌ی من در امان بمونه ولی الان اولین فرصتی بود که به دست اومد.

از صبح همون روز که بیدار شده بودم یکمی دلشوره داشتم، با این که آدمی ام که تحت هیچ شرایطی استرس بر من غلبه نمیکنه ولی اون روز یکم اذیت میکرد. به جرئت میتونم بگم روز کنکور سر جلسه هم انقدر تحت فشار خودم نبودم! البته کنکور اولم که اصلا تحت فشار نبودم :) خلاصه این که بلند شدم و بعد از صرف صبحانه اومدم تا لباس بپوشم و حرکت کنم. ماشین رو هم از روزای قبل رزرو کرده بودم که توی این گیر و دار مجبور نشم با حمل و نقل عمومی جابجا بشم و پدرم صلواتی بشه! هر چند همیشه با مترو و اتوبوس سفر میکنم و از رانندگی خیلی خوشم نمیاد ولی اون روز بهترین گزینه همین بود. خیلی خوشگل و خوشتیپ، جلوی آینه داشتم خودمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد؛ سعید بود. دوستی که به واسطه یه دوست دیگه پیداش کردم و متانت و آرامشش برام جذابه. تلفن رو جواب دادم و بعد از حال و احوال متوجه شدم که در مورد بورس سوال داره؛ چون چند وقت پیش با آقا مسود جلوی چشمش مقداری سهام خرید و فروش کردیم براش جالب بود که قضیه چیه و خب اون روز زنگ زده بود مقداری از ابهاماتش رو برطرف کنه - حالا واقعا کسی بهتر از من نبود برای پاسخ دادن به سوالات بورسی؟! - من سعی کردم جوابش رو با اطلاعات ناقص خودم بدم و یکمی فضا رو براش روشن کنم. آخرای صحبت بود که گفتم سعید تا حالا انقد استرس نداشتم! گف چی شده و منم گفتم که قراره برم با اون خانم صحبت کنم. سعید اصلا موضوع بحث رو عوض کرد و شروع کرد به نصیحت و موعظه :) بعدشم قرار شد یه چیزایی برام بفرسته و در نهایت برام آرزوی موفقیت کرد. بعد که از سعید خداحافظی کردم یهو یادم افتاد که یه کاغذ صورتی رنگ و شاید هم قرمز رنگ گوشه‌ی جیب داخلی لباسمه و از اون پنج‌شنبه شبی که با بر و بچ(نوید-امیر-اشکان) رفته بودیم حرم، پیشم بود. با خودم گفتم اون شب وقتی این رسید به دستت اصلا دلت نمیخواست بازش کنی ولی الان سرتا پات شور و شوق شده واسه این که بدونی حافظ چی میخواسته بگه! خیلی هول هولکی فاتحه رو خوندم، بدون این که اصلا متوجه باشم دارم چی میگم و در همون حال ۳ طرف کاغذ رو پاره کردم تا بتونم سریع تر به محتواش دسترسی پیدا کنم. شعر یکمی به نظرم آشنا بود. بدون کم و کاست اینجا براتون نقل میکنم:

 

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟

مردمِ دیده ز لطف رخ او، در رخ او/عکس خود دید، گمان کرد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش/که چه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتّالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر/وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد/که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد/نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوهِ اندوهِ فراغت به چه حالت بکشد/حافظ خسته که از ناله تنش چون حالیست

 

انقدر هیجان زده شده بودم از دیدن این ابیات و حتی یه جاهایی چشمم از روی نوشته میپرید به خط بعد، به شوق این که هر چه سریع تر تفسیر فال را در پایین برگه ببینه. و برام سوال بود که مگه توی کل دیوان حافظ شعری هست که انقدر خوب و به جا یهو تو فالت ظاهر بشه!

 

رسیدم به اصل کار:

ای صاحب فال؛ هجران و دوری بین تو و او به وجود آمده است. این مفارقت به وصال نزدیک است. تو خواهان او هستی و دلت میخواهد که زودتر او را ببینی. اگر این نیت خیر را کرده‌ای، این نیت را برمگردان که فال مبارک و خوبی است. تصمیم عاقلانه ات علیرغم کم تجربگی‌ات بسیار ستودنی است. تو اخلاق نیک و رفتار مهربانانه‌ای داری که تو را زبانزد عام و خاص کرده و همه از رفتار خوب تو تعریف می‌کنند. مردم‌داری و انصاف را در نهاد خود همیشه زنده نگاه دار و به محبت دیگران به دیده‌ی احترام بنگر که خدا مراد دلت را خواهد داد.

 

اصلا انگار خط به خط این بند رو برای من نوشته بودن! هر چند کلا علاقه‌ای به فال گرفتن نداشتم و میدونستم که توی تفسیر فال یه چیزایی مینویسن که آدم بخونه و خوشش بیاد ولی این یکی دیگه خیلی نقطه زنی کرد، ینی دقیقا زد همونجایی که باید میزد! و من کل این قضیه رو میتونم مثبت ارزیابی کنم.

 

بعد از این که این جملات تموم شدن یه شور و حال عجیبی بهم دست داد. انگار یه شادی و وجد عجیبی بود که میخواست قطرات اشک رو از چشمم سرازیر کنه. نفسم به شماره افتاد و دلم میخواست همون جا از خوشحالی فریاد بزنم ولی ازونجایی که نباید صدایی ازم در میومد، دکمه‌ی میوت رو زدم! و به سرعت ذهنم به ادامه‌ی مسیر منعطف شد.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها