آتش زیر خاکستر



فراموشی، عاملی که موجب می‌شود انسان از مسیر سعادت و موفقیت دور بماند.

ایده پرداختن به این موضوع زمانی مطرح شد که حس کردم خیلی چیز ها را می‌دانم و باید به آن ها عمل کنم اما در مقام عمل انگار حالت فراموشی موضعی به انسان دست می‌دهد، طوری که کل دانسته ها ارزش ها ممکن است زیر سوال برود. طوری که این فراموشی و نسیان منجربه عصیان ما در برابر پروردگار می‌شود. به راستی ریشه‌ی فراموش کردن ارزش ها و حذف شدن آن ها از زندگی مان چیست؟


 

 

 

متروی نیمه شلوغ اول صبح معمولا جای مطالعه و غرق شدن در دنیای کتاب است، مخصوصا اگر بخت یارت باشد و جای نشستن پیدا کنی و هیچ مرد مسنی هم در اطرافت ظاهر نشود. حراج دلار، عنوان بخشی بود که داشتم میخواندم. این که چگونه یک طمع در جان ما می‌افتد تا ۹۹ درصد سود کنیم و در صورتی که دو شرکت کننده در این حراج باشند و با پیش فرض های این حراج، چگونه در چرخه‌ی شدت گیری می‌افتند و به نقطه ای می‌رسند که هر کدام به اندازه سود متوقعشان ضرر کرده اند و حالا صرفا برای رو کم کنی این بازی کثیف را ادامه می‌دهند. تشبیه خوبی هم بود، بسیاری از کارهایی که در زندگی روزمره درگیر ان ها می‌شویم و دیوانه وار آن ها را پیگیری می‌کنیم از قاعده حراج دلار تبعیت می‌کنند. و برایم جالب بود که قمار هم از مصادیق همین مفهوم حراج دلار است. هیچ وقت دلم راضی نشده بود قمار را تجربه کنم و البته حسی منفی مانعم می‌شد. اما از این که الان دلیلی منطقی و ریاضی برای نپرداختن به قمار در ذهنم داشتم خوشحال بودم. و عجیب تر از همه راه حل بهینه برای شرایطی بود که خواسته یا ناخواسته وارد این چرخه می‌شدیم. در فکر همین موارد بودم که پیامکی واصل شد و صدای دینگ مخصوص به خودم از گوشی متصاعد شد. اصلا دوست نداشتم وسط مطالعه پیامکی تبلیغاتی را ببینم و بعد از دیدنش از زمانی که برای آن صرف کرده ام حسرت بخورم. اما یک لحظه با خودم گفتم شاید از آن پیامک هایی باشد که از طرف مادر گرامی ارسال شده و شاید حامل پیغام مهمی باشد. دست در جیب جلویی کوله بردم و گوشی را از میان سایر اشیاء ناشناس شناسایی کردم و بیرون کشیدم. از طرف مادرم نبود اما از آن نوع تبلیغاتی که انتظار داشتم هم نبود. یکی از بانک های دوست داشتنی! میهن عزیزم تولدم را پیش از موعد تبریک گفته بود. با این که تاریخ تولدم و روزش را می‌دانستم و موضوع برایم عجیب نبود اما در آن لحظه باعث شد به فکر بروم. این که قرار است ۲۲ سالگی را به پایان ببرم و قدم در ۲۳ سالگی بگذارم برایم ترسناک و شاید کمی عجیب جلوه می‌کرد. پسر نوجوانی که در ۱۸ سالگی دوست داشت ۲۱ سالگی را زود تر ببیند الان از وارد شدن به ۲۳ سالگی ترسیده بود! هر چند ظاهر جوان های متولد ۷۵ الی ۷۹ به طرز عجیبی بیشتر از سنشان را نشان می‌دهد و عادت به این داشتم که سنم را از ۲۵ الی ۳۰ حدس بزنند و البته به نوع خاصی برایم لذت بخش بود اما شاید دنیای واقعی می‌آید تا تصورات آدم را از ایده آل هایش عوض کند! می‌گویند چیزی داریم به نام بحران ۴۰ سالگی اما در حال حاضر برایم ناملموس است. آن چیزی که حس کرده ام همین بحران ۲۳ سالگی است. سال سوم دانشگاه خود به خود برای آدم ایجاد بحران آینده می‌کند، این بحران آینده وقتی توام با بحران هویتی و کمبود چیزی در وجودت که نمیدانی چیست همراه بشود شاید باعث شود کمی سردرگم شویم و ندانیم که کجاییم و چرا اینجاییم و تا کی اینجاییم و وظیفه مان چیست در اینجا؟

ما که سعادت نداشته ایم فردی معنوی باشیم که برای هر مشکلی که جلوی پایمان سبز شد دست به دامان اهل بیت ببریم و از خدا یاری مسئلت کنیم اما همین که میدانم خدایی هست که حواسش به من هست هر چند که من از او غافل باشم آرامم می‌کند. بچه هایی که برای پیاده روی اربعین به کربلا رفته بودند همه گفتند دعایت کردیم و به یادت بودیم، حتی یکی از عزیزان بین هر دو عمود را به نیت از یکی از همکلاسی ها که یکی اش من بودم برداشته بود. دست همه شان درد نکند اما آن لحظه که بدانی تحت محافظت پروردگارت بوده ای و لحظه ای تو را تنها نگذاشته احساس شعف خاصی وجودت را فرا می‌گیرد. مخصوصا وقتی که در کوران حوادث و وقایع این حقیقت برایت آشکار می‌شود.

 

سردرگمی های فراوان پیش روست، تصمیم گیری هم در بسیاری از موارد سخت است. اتفاقات اخیر باعث شد نیم نگاهی به کسب در آمد از طریق کار های کامپیوتری و حتی تدریس داشته باشم اما این موارد هنوز محقق نشده اند. اگر بتوانم مدیر مدرسه سابقم را راضی کنم که برای بچه های دبیرستانی شان کلاس متن خوانی تخصصی زیست شناسی بگذارم خیلی خوب می‌شود. هم از آن ها انرژی می‌گیرم و هم ممکن است مبلغ اندکی دستم را بگیرد. هر چند خیلی روی بحث مالی تمرکز نکرده ام و برایش برنامه نچیده ام ولی خب نباید و نمی‌شود آن را نادیده گرفت.

چند وقتی هم هست که فکر ادامه تحصیل در جایی غیر از ایران ذهنم را مشغول کرده و این موضوع هم مدل خاصی از گیجی را برایم به وجود آورده ولی از آن موارد چالشی است که می‌خواهد مرا محک بزند و نمی‌دانم چالشش را بپذیرم یا نه. سوییس؟ آلمان؟ اتریش؟ انگلستان؟ کدامشان؟ یکی آمد و گفت اصلا چرا آمریکا نه؟ گفتم من در همین تهران هم بعضی وقت ها احساس غربت می‌کنم چه برسد به ینگه‌ی دنیا! همین اروپا بیخ گوشمان بهتر است. لااقل میدانی اگر دلت گرفت تا تهران چند ساعتی بیشتر فاصله نداری. تازه اگر رفتی آمریکا دیگر برگشتت با خداست. حکایت هایی را هم که از چند تن از اطرافیان در حافظه داشتم مبنی بر این که نوابغی وجود دارند که ۵ الی ۷ سال از وطن بالاجبار دور بوده اند و حتی یکیشان ۲ فرزندش را آن جا به دنیا آورده و هنوز هم پدربزرگ و مادربزرگ نوه هایشان را ندیده اند را مجددا بازگو کردم. البته اولین بار نبود. دیگر از گفتنشان برای این و آن خسته شده ام اما همین که به نوعی تبلیغ منفی برای آمریکا رفتن است خودش خیلی خوب است. دلم کمی خنک می‌شود لااقل!

 

همه این ها را گفتم که برسم به این جمله:دنیای واقعی بدون داشتن پشتیبان مادی و معنوی غولی ترسناک و شبحی لاابالی است که کارش تلخ کردن زندگی است»

 

 فقط امیدوارم خداوند خودش حامی معنوی مان باشد و حامی مادی مناسبی هم سر راهمان قرار دهد.

 

 

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 


جلسه حدود ۱۰ دقیقه دیر تر از وفت تعیین شده تمام شد. البته با اصرار و کمی هم ترش رویی من. صبح که تماس گرفته بود و خبر از جلسه اضطراری داد من تاکید کردم که ساعت ۱ ظهر کلاس دارم بنابراین تا آن موقه باید تمام شود. وقت جلسه ساعت ۱۲ و سی دقیقه تعیین شده بود. اما مثل در ایران مثل همیشه که جلسات دیر تر تشکیل می‌شوند این جلسه هم استثنا نشد. وقتی شروع کرد رویکردش را فهمیدم، مثل همیشه کلی مقدمه و کلی اطلاعات پراکنده و بدون ساختار که با لب و دهانی واژه‌شکن(یعنی وقتی صحبت می‌کند کمر واژگان شکسته می‌شوند و کامل ادا نمی‌شوند) به سمع ما می‌رسید. وقت تنگ بود و من به دلیل بالا و پایین رفتن با سرعت زیاد در شیب تند دانشگاه حالم زیاد خوش نبود. جلسه تمام شد و گفتگویی نه چندان دوستانه و محترمانه بین ما رد و بدل شد و من بعد از آن که تهدید به استعفا کردم از در خارج شدم. بلافاصله شروع به غرولند کردم و اخم هایم که خط های ترسناکی روی پیشانی ام می‌سازند احتمالا ظاهر شده بودند(احتمالا، چون مجالی نبود تا آینه ای پیدا کنم و خودم را ببینم). چند قدم بیشتر نرفته بودم که یکی از همکلاسی هایم را دیدم. پسر خوبی است اما با انفعالش در مسائل ی و صنفی و عدم پذیرش مسئولیت های اجتماعی کمی خاطر مرا مکدر کرده بود. اما از حق نگذریم فرد خوش خلق و دارای روابط عمومی قوی است. بنابراین وقتی نگاهم به صورتش افتاد ناخودآگاه از شدت اخمم کاسته شد. پرسید حالم چطور است. راست نگفتم؛ عاااااااااااااالیم. از این بهتر نمی‌شم. هر چند به کنایه بود اما متوجه نشد. بهتر! باز هم توی مسیر قبل از این که به راه مال روی منتهی به دانشکده برسیم دو تا از بچه های خوش برخورد و دوست داشتنی دانشکده زمین شناسی را دیدیم. با آن ها هم سلام و احوال پرسی کردیم و در ادامه روبوسی و مصاحفه، و همین نیز کمی دیگر از اعصاب ناراحتم را پوشاند. رسیدیم به حوالی دانشکده خودمان که پله های زیاد و چغرش همیشه نفسمان را می‌برید. با همان همکلاسی به بحث پرداختیم که اگر از مسیر شماره ۱ برویم نزدیک تر است یا ۲. بحث خیلی زود به نتیجه رسید اما چون از ورودی مسیر ۱ رد شدیم مجبور بودیم از مسیر ۲ که کمی طولانی تر است به سمت مقصد برویم.

 

در طبقه ۲ همان طور که نفس نفس می‌زدیم آب خنکی خوردیم و البته لذتی از نوشیدن آب حاصل نشد اما رفع تشنگی صورت گرفت. جلوی در کلاس که در طبقه سوم قرار داشت رسیدیم. داخل شدیم و در اولین برخورد استادی با پوست سبزه و تم لباس کرمی قهوه ای دیدیم که چشم در چشم یکی از دوستان در حال صحبت بود. خیلی زود مشام مغزم بوی فلسفه و منطق را حس کرد. استاد محترم در لحظه ورود در مورد چیستی علم بیوتکنولوژی صحبت می‌کرد و آخر‌ آن بخش از صحبت هایش نتیجه ای بود که مدت زمان نسبتا طولانی ای برای خودم هم سوال بود. بیوتکنولوژی علم است، اما قبل از آن چندین بار شنیده بودم که نیست. البته همان موقع هم سخن معاندین بیوتکنولوژی را نپذیرفته بودم اما در کلاس فهمیدم که مغزم با استدلالی درست عمل کرده بود حتی اگر از بیان آن عاجز بود.

در ادامه نکته کلیدی دیگری گفت و آن این بود که هر موجودی چابکی بیشتری داشته باشد قدرت بیشتری برای بقا دارد در واقع چابکی رمز بقاست. 

گفته شد که یک سلول مخمر چرخه های بیوشیمیایی پیچیده تری نسبت به گیاهان دارد و گیاهان هم چرخه های پیچیده تری نسبت به جانوران دارند؛ مخمر قابلیت تخمیر دارد و گیاه هم قابلیت تولید غذا اما، تولید غذا هنر نیست، درک پیام هنر است. این تکامل که به سمت خلق پیام و درک پیام است مهم است. همین قدرت خلق و درک را می‌گوییم شناخت. در انسان و برخی موجودات ارگان و بافت خاصی برای شناخت ایجاد شده که همان مغز است و پیر شدن در مورد باکتری ها اصلا معنی ندارد و تعریف شده نیست. در مورد یوکاریوت ها پیر شدن یعنی همان از دست دادن قدرت شناخت؛ و مثال کلاس شد پیرمردی که در لاین سرعت اتوبان با سرعت لاک پشت حرکت می‌کند و درکی از پیام نور بالای اتوموبیل پشت سری ندارد. گفته شد که شناخت ۴ سطح دارد و آخرین سطح از شناخت همان آگاهی است که فقط فلاسفه و عرفا به آن دست می‌یابند اما از مسیر های متفاوت. کسی که در مسیر عرفان قدم می‌گذارد نیاز به معلم دارد چرا که خطرات زیادی تهدیدش می‌کنند؛ کودکی که باید یاد بگیرد جسم داغ او را می‌سوزاند لازم است طعم آن را بچشد. معلمش همان مادر اوست که کمک می‌کند تا چشیدن طعم برخی چیز ها آسیب زننده نباشد. مادر دست فرزندش را در قیر داغ فرو نمی‌کند تا به فرزندش آگاهی بدهد!

انسان تنها موجودی است که می‌تواند خودش حافظه خود را پر کند و اگر پر نکند این کار خود به خود و با هر اطلاعات مصنوعی و واقعی پر می‌شود و این همان خرافه و جهل است. و دقیقا به دلیل وجود همین توانایی و ظرفیت است که طیف رفتاری انسان ها هم از پست ترین حالات تا والاترین وضعیت ها گسترده است. و این جاست که به مفهوم آیه می‌رسیم: اولئک کالانعام بل هم اضل»؛ چشم هایی دارند که با آن نمی‌بینند و گوش هایی دارند که با آن نمی‌شنوند و قلب هایی که با آن تعمق نمی‌کنند و همین می‌شود پست تر شدن از حیوانات و چارپایان.

نکته مهم و درخشان دیگری که مطرح شد این بود که انسان در مسیر تکامل بیولوژیک یا هر مسیر دیگری غیر از تکامل بیولوژیک به جایی رسیده است که مرحله دارای شناخت محسوب می‌شود. در واقع شعوری که در باکتری وجود نداشت و در مخمر وجود داشت سطح پایینی از شعور بود و بالاتر هم شعوری پدید آمد که در غیر انسان وجود نداشت و در انسان پدید آمد و همین شد عامل نام گذاری ما به عنوان اشرف محلوقات. همین شناخت و شعور. سوالی پرسیدند که انسان نئاندرتال هم دارای شعور بود؟ دارای شناخت بود؟ پاسخ مثبت بود؛ او نیز شعور داشت اون نیز شناخت داشت اما ابزاری به نام اطلاعات و دانش و آموزش که امروز در دست ماست آن روز ها مفهوم انتزاعی و شاید حتی غیر قابل تصور بود. پس نقطه برتری ما همین دانش و آموزش است و همین ها هم عامل بقا.

 

دو بار در طول صحبت هایش به سوال هایی که مطرح کرده بود پاسخ دادم و همین شد عاملی که دو بار اسمم را بپرسد و حتی با آوردن نام من توده جرم جسم مرا مثال کلاس کرد! صد البته خوشحالم. جنس خوشحالی اش شبیه زمانی بود که یکی دیگر از اساتید در جلسه اول بدون هیچ پیش زمینه ای از میان حدود ۴۰ دانشجو دست روی من بگذارد و آدرس ایمیل و شماره ام را طلب کند.

 

وسط کلاس به یکی دیگر از همکلاسی هایم که مثل خودم فلسفه دوست و فلسفه فهم است با حرکات لب نشان دادم که این کلاس دقیقا کلاس مطلوب من است. او هم اشاره کرد که اگر روند کلاس همین طور باشد محبوب او نیز هست. کلاس تمام شد و استاد با خداحافظی از در خارج شد. همان همکلاسی گفت اگر این طور باشد کلاس و مباحثه با استاد دست خودم و خودت و فلانی میفته.منم گفتم بلههههههه اینجاست که خرخونای سابق از دور خارج میشنD:

 

نهارم را که برایم در ظرف یکبار مصرفی گرفته بودند باز کردم و تند تند با حداقل مقدار جویدن به بلع مبادرت می‌ورزیدم. یکی از مستخدمین دانشکده که موهایش کم پشت است ولی به جایش ریش انبوهی دارد و همیشه با احترام برخورد می‌کند برای تمیز کاری وارد شد. پرسیدم که اگر لازم است بیرون غذا بخورم تا راحت به کارش برسد. گفت که لازم نیست و کمی هم قربان صدقه ام رفت. در آخر به نشانه قدردانی دوغم را در نهایت رضایت تقدیمش کردم و در طبقه مخصوصش در یخچال نیم طبقه‌ی پایین تر گذاشتم.

 

مثل همیشه قدم های تند و منظمم را آغاز کردم و به سمت دانشکده الهیات که محل برگزاری کلاس درس عمومی عرفان عملی بود به حرکت درآمدم. سر راه یکی از دوستان را نزدیک پله های ورودی دانشکده حقوق دیدم و برای عرض ادب به سمتش رفتم. یکی از دوستان بسیجی نشسته بود. موضوعات مختلفی مطرح شد و می‌توان گفت مهم ترین موضوعی که به آن اشاره کردم وضع خیلی بد و ناشایست بوفه دانشکده شان و محیط اطرافش بود و نمی‌دانم موفق شدم یا نه ولی سعی کردم بفهمانم که خیلی بی بخار اند که با آن تعداد زیاااااااااد بسیجی در دانشکده باز هم محیط اینجا اینقدر داغان! است. با رد و بدل شدن شماره ها و قدم زدن در حوالی همان جا و رسیدن شخص چهارمی که منتظرش بودند مکالمه تقریبا نیم ساعته ما تمام شد و من به مسیرم ادامه دادم. وقتی که بدو بدو به دانشکده رسیدم خالی بودن و سوت و کور بودنش به محض ورودم بر من عیان شد. در کمترین زمان ممکن مغزم تحلیل کرد که بورد شماره کلاس ها کجاست و سریعا به سمتش حرکت کردم. شماره ۲۰۹ را خواندم و چون جایش را بلد بودم و نزدیک هم بود در کمترین زمان ممکن رسیدم. در نهایت تعجب دیدم کلاس خاصی از سکنه است و دریافتم که استاد بی فوت وقت پس از دیدن قلت حاضرین جلسه را زود جمع و جور کرده و بساط را برای ما تاخیری ها باز نگذاشته است.

وقتی خیالم از بابت کلاس راحت شد سوالی که در بدو ورود برایم ایجاد شده بود مجددا به ذهنم خطور کرد: این همه تیر و تخته و کمد و میز وسط لابی دانشکده چه می‌کند؟ به سمت کلاسی که از قبل رصد کرده بودم و می‌دانستم که انبار شده است رفتم و با نور موبایلم داخلش را ورانداز کردم.برخلاف انتظارم پر بود. راه انباری شماره دو را پیش گرفتم که وضع آن جا را هم ببینم اما صدای آشنایی توجهم را جلب کرد. استاد آذرخشی بود؛ کسی که خیلی قبولش داشتم و از حضور سر کلاس هایش بهره های علمی و عملی زیادی برده بودم. در زدم و وارد شدم. استاد که در حال درس دادن بود سلام کرد و من هم با علیکم السلام شیرینی پاسخ دادم و در ردیف انتهایی کلاس نشستم. محو حرف هایش شدم و تا آخر کلاسش مست مست بودم. وقتی لیست حاضرین را دستش دادند پرسید پس چرا لیست یکی را کم دارد شما که یازده نفر بودید؟ در همان لجظه جلوی میزش حاضر بودم و گفتم استاد نفر یازدهم منم که درس را بر نداشتم اما خدمت رسیدم از مطالب کلاس استفاده کنم. مثل همیشه با مهربانی تحویلم گرفت اما مشخص بود با این که مرا چند بار دیده و شخصا هم پیشش رفته ام هنوز مرا نشناخته و اسمم را نمی‌داند. در ادامه صحبت هایی که در کلاس مطرح شده بود لینک کانال تلگرامی مورد بحث را برایش فرستادم و از آنجا اسمم را تقلب کرد! گفت خب آقا مهرداد فامیلی ات چه بود؟ گفتم فلانی. در ادامه بحث های مربوط به مشهد که مربوط به حاضر سوم بود ،نام یزد هم مطرح شد و تبدیل شد به موضوع بحثمان. وقتی تمام شد تا نزدیکی های دفترش همراهش رفتم و پس از دست دادن و خداحافظی و انجام سایر اعمال مربوط به وداع از او جدا شدم.

 

خارج شدنم از دانشگاه زیاد طول نکشید و تا چشم به هم زدم خودم را سوار بر اتوبوس بی آر تی و کتاب به دست دیدم. کتابی بود که در مورد نظریه بازی ها نوشته شده بود و البته یک کتاب صرفا ریاضی نبود و روند داستانی داشت. در مورد نظر فون نویمان دانشمند آمریکایی مجار تبار پیرامون جنگ پیشگیرانه یا همان جنگ برای صلح خواندم. به نام ژنرال متیوز رسیدم که سال های دور وزیر نیروی دریایی آمریکا بوده و ظاهرا قیل و قالی در فضای رسانه ای آن روز ایجاد کرده. چشمانم خسته شد و به خواب رفتم. در مقصد بیدارم کردند.

 

 

 

 

این داستان ادامه ندارد ولی فکر می‌کنم مهم ترین وقایعی که در امروز برایم رخ داد را ذکر کردم. این تمرینی برای نوشتن و یادداشتی برای آینده‌ی خودم است که بازخوانی کنم کجا بودم و چه کردم و چرا کردم.

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 

 

 

 

 

 


امسال وقتی نتایج کنکور را اعلام کردند فکرم درگیر این بود که چه کسانی ورودی ۹۸ رشته تحصیلی ام هستند. هر چند خود را با قبول مسئولیت مم کرده بودم که در روز های ثبت نام ورودی ها در دانشکده حضور داشته باشم اما اهدافی هم از حضور بینشان داشتم. شاید باورتان نشود ولی دانشجویان تازه واردی که اشتیاق وصف ناپذیری برای دانشگاه و درس دارند منبع پر بار انرژی مثبت و امید و هیجان اند. وقتی در جمعشان که اغلب با پدر و مادر هایشان حاضر شده اند می‌روی روحت شاد می‌شود! در کنار این که می‌توانی ارزیابی شان کنی و محکشان بزنی که چند مرده حلاج اند( البته بیشتر دانشجویان دانشکده اینجانب از بانوان گرامی هستند).

 

دختری که روابط عمومی اش ضعیف بود و استرس زیادی داشت،پسری که مثل یک مرد خودش تنها برای ثبت نام آمده بود. دختری که با کل خانواده و نصف خاندان پدری اش حاضر شده بود و از روند پیچیده اداری کلافه شده بود، دختری که وقتی جرف میزد صدایش به سختی شنیده می‌شد و سر به زیر و مأخوذ به حیا بود،پسری که تعجب کرده بود من و یکی دو نفر دیگر در زمان انتخاب رشته پزشکی و دندانپزشکی و داروسازی را انتخاب نکرده ایم،دختری که نام کاربری و رمز عبور فراموش شده اش پدر مرا دراورد. همه این ها با سلام و احوال پرسی گرم و صمیمانه و انجام خدمتی ناچیز و باز کردن گرهی کوچک حس امیدی دوباره دریافت می‌کردند و هر کدام چند بار تشکر می‌کردند. 

از والدین بگویم: پدری که وقتی آدرس امور خوابگاه ها را برایش دقیق و بی نقص تشریح کردم گل از گلش شکفت و یاد دوران دانشجویی خودش افتاد.مادری که اخم هایش در هم بود ولی با سلام و احوال پرسی من لبخند بر لبش نشست و از پسرش گفت که به تازگی از بهشتی فارغ التحصیل شده و این که در کدام کانون فرهنگی فعالیت می‌کرده.از پدری یزدی که نور اشتیاق به قبولی فرزندش در چشمش می‌درخشید و دخترش که با افتخار به هدف از پیش تعیین شده اش رسیده بود. و نیز پدر و مادری که سخت گیر به نظر می‌رسیدند و خودشان از متخصصین حوزه فعالیت خودشان بودند و ادعا می‌کردند که تمام مدارک را درست شب قبل ساعت ۱۲ و سی دقیقه آپلود کرده اند و آموزش دبه دراورده! و دختری که چهره اش داد می‌زد که از تصمیم گیری های پدر و مادرش به جای خودش خسته است و از این حالت بی ارادگی خودش حتی شرم هم دارد.

 

همه و همه کسانی هم که برای کمک در ثبت نام جدید الورود ها آمده بودند شاد و خندان بودند. جدای از اعتقادات مذهبی شان، همه از حس کمک کردن به هم نوع و شاید هم خودشیرینی برای دکتر مینایی(معاون آموزشی دانشکده) لذت فراوان می‌بردند.

 

 

و امروز چیزی را حس کردم که قبلا هم می دانستم اما بار دیگر برایم ثابت شد: احترام، احترام متقابل می آورد. لبخند و مهربانی واکنشی مشابه را به دنبال دارد. و لطف و بخشندگی، قدر دانی صمیمانه را به همراه می‌آورد.

حس خوبی از آمدن دهه هشتادی ها دارم؛ هر چقدر این انتهای هفتادی ها به نظر خسته و بی حوصله می‌آمدند، این هشتادی ها با انگیزه و حق طلب به نظر می‌رسیدند. البته نباید بگذریم از این که اگر ماها سال بالایی ها الگوی فعال و شاداب و هدفمند و عدالت خواهی نباشیم آن ها هم کم کم به ورطه مهلک بی تفاوتی و مردگی و در نهایت پوسیدگی کشیده می‌شوند. باشد که الگو های خوبی باشیم.

 

 

دلم روشن است از نهال هایی که کاشته شده اند و ممکن است در سایه من و امثال من به ثمر بنشینند. امیدوارم خدای متعال به من و همین نورسیده های دانشگاهی لطف کند؛ لطفی که باعث شود وقتی نام دانشگاه شهید بهشتی می‌آید، اخلاق و منش و روش و جهان بینی و بصیرت شهید مظلوم را در اذهان تداعی کند.

 

 

اللهم اجعلنا من جندک، فان جندک هم الغالبون

 

 

آتش زیر خاکستر

 


و زمانی که با شوق فراوان از روزمرگی هایت، از چیز هایی که کوچکند اما شادت می‌کنند؛ می‌نویسی و تعریف میکنی با خودم می‌گویم ای کاش من هم یکی از آن روزمرگی ها بودم بلکه مورد توجهت واقع می‌شدم.

باورم نمی‌شود حسی و صدایی درونت نباشد که مدام در گوشت بخواند: او باید در کنارت باشد». باورم نمی‌شود چون همین وضعیت دارد جان مرا می‌گیرد.

و روز هایی که چقدر سرد و بی روح می‌‌گذرند؛ کجاست آن میلی که هر شب مرا به منزل بکشاند، از سخت ترین شرایط و از دور ترین مکان ها. نیست این میل و خیال است این تمایل، چون مانند تویی در خانه ام نیست.

 

به من نگویید هیچ امیدی به داشتنش نداشته باش، که به همین امید ادامه می‌دهم؛ هر چند می‌دانم عبث است و امیدم فقط باید به قادر ودود متعال باشد اما چه کنم که این حالم اختیاری نیست.

 و هر چه بنویسم و هر چقدر هم بنویسم توان آن را ندارم که به شیرینی حافظ شیرازی طلب وصلت کنم. پس حرفم را از زبان او بشنو:

 

درآ

که در دلِ خسته

توان درآید باز/

بیا

که در تنِ مرده

روان درآید باز

 

بیا 

که فُرقت تو

چشم من چنان دربست/

که فتح باب وصالت

مگر گشاید باز

 

غمی که

چون سپه زنگ

مُلکِ دل بگرفت/

ز خیل شادیِ رومِ رخت

زداید باز

 

به پیش آینه‌ی دل 

هر آنچه می‌دارم/

به جز خیال جمالت

نمی‌نماید باز

 

بدان مثل که شب آبستن است

روز از تو/

ستاره می‌شمرم 

تا که شب چه زاید باز

 

بیا

که بلبلِ مطبوعِ خاطرِ حافظ/

به بوی گلبنِ وصل تو

می‌سراید باز

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


ای بابا اینو دیگه کجای دلم بزارم! اولین چیزی بود که بعد از دیدن خبر در صفحه نمایش تلفن همراهم از اندرونم به برون صادر شد.

اولش یکم تپش قلبم رفت بالا، با خودم می‌گفتم حالا چیکار کنم من رو بودنش حساب باز کرده بودم. یه دیقه ای رفتم توی شوک. 

اما

ما ازوناش نیستیم که زیاد توی شوک بمونیم؛ مرد اونه که بتونه شرایط مختلفی که براش پیش میاد رو مدیریت کنه، فرار کردن و جا زدن که کار من نیس.

وقتی قدم توی راه تشکیلات گذاشتم اولش مردد بودم، با این که قبل از ورود به دانشگاه تنم میخارید برای بودن توی تشکل های ی و فعالیت کردن، اما در بدو ورود مردد بودم؛ برم؟ نرم؟ تا کجا پیش برم؟ چیکارا بکنم؟ در آن واحد مغزم با سرعت ۳ سوال در ثانیه مورد هجمه قرار گرفته بود. جلسات رو شرکت می‌کردم، شاید اوایل میل قلبی نداشتم و با رودربایستی میرفتم و میومدم اما هر چی رفتم جلوتر برام شیرین تر شد، هر چی رفتم جلوتر فهمیدم مسیرم داره هیجان انگیز تر میشه. یهو به خودمون اومدیم دیدم یکی دو تا مسئولیت گرفتیم و داریم کار می‌کنیم؛ درسته سخت بود اما شیرینی هایی هم داشت. کم کم رسیدیم به انتخابات، تازه از راه رسیده بودیما ولی به دلایل متعدد و شرایط محیطی ای که پیش اومده بود رای آوردیم و یکم کار سخت تر شد. اگر بخوام در مورد یکی از نعمت هایی صحبت کنم که خدا به در زمان و مکان مناسب در اختیارم گذاشته دقیقا به همین عضویت تو شورای تشکل اشاره می‌کنم؛ اون لحظه ای که میفهمی تو دیگه مال خودت نیستی و خیلی چیزا رو باید به خاطر بار حقوقی که به دوش می‌کشی رعایت کنی لحظه سختیه، ولی بازم خدا میدونه که اگه این حالت وجود نداشت شاید یه آدمی می‌شدم که نباید می‌شدم. کسی که با ذات و اصل خود مهرداد فاصله زیادی داشت.

 به دلیل خصوصیات شخصیتی که دارم و درصد های بالایی از کمال گرایی، برای قدم گذاشتن توی خیلی از راه ها وسواس دارم؛ خیلی برنامه ریزی میکنم و دو دو تا چار تا می‌کنم. برام مهمه که توی راه درست قدم بزارم و بعدا از تصمیم خودم پشیمون نشم. این راه هم استثنا نبود، دو دو تا چار تا کردم، بدی هاش و خوبی هاش رو، امکانات و خلا هاش رو، راه پر پیچ و خم و پر ابهامش رو، سخت بود ولی خودمو مرد راه می‌دیدم. الحق و الانصاف هم از این مدل راضی بودم،هنوز هم مرد راهم، تا جایی که توان دارم در مسیر درستم حرکت میکنم. من راضی، خدا راضی، صلوات هم بر جمیع اموات ناراضیان!

این هم یه چالشه، برای بزرگ تر شدن، برای با ظرفیت تر شدن؛ سخته بشنوی همونی که تورو دعوت به یه راهی کرده خودش مسیرو کج کنه بره یه سمت دیگه، ولی نیمه پر لیوان اینه که خدا رو شکر تو راه باطل نرفته. حداقل دلم خوشه جاش جای بدی نیست، هرچند پشت ما رو خالی کرده.

 

این که شهید بهشتی گفته حتما توی یکی از تشکل های ی عضو بشید و فعالیت کنید انصافا بی دلیل نبوده. شاید توی این مسیر به دو راهی ها و بلکه سه راهی هایی برسی که به مسیر زندگی واقعی شبیه باشه. اینجاس که فارغ از هر اختلاف نظری یاد میگیری با همه همکاری کنی، یاد میگیری با یه عده همفکر و هم عقیده هدف گذاری کنید و نقطه زنی کنید. آخ که چقدر لذت میبری وقتی یکی از کاراتون هر چند کوچیک ثمر میده. این که خیلی هایی که مسیر رو اشتباه رفتن و کارایی کردن که نکردن نباید بزاریم به پای این که بچه های بدی هستن، نه ، جدی جدی جو و جو گیری خیلی ها رو تا ناکجا آباد می‌بره. مرد باشیم دست همو بگیریم، مرد باشیم نذاریم پسر بچه ها و دختر بچه های دبیرستانی که میان دانشگاه بیراهه برن. مثل برادر و خواهر خودمون براشون دلسوزی کنیم. مثل فرزند خودمون راهنماییشون کنیم. اینجاست که برکت هم به عنوانی مکملی قوی به سوخت موتور تشکل اضافه میشه و پتانسیل قابل توجهی رو رقم میزنه.

حالا فکر نکنید وقتی اومدید براتون فرش قرمز پهن کردن ها، نه این طوری نیست. سختی می‌کشید، حرف می‌شنوید، ممکنه حتی تهمت هم بزنند و شما هم بخورید. ولی جا نزنید. یه لحظه فک کنید حضرت علی (ع) تو جنگ جمل یا صفین جا زده، یه لحظه فک کنید امام حسین (ع) تو کربلا جا زده؛ اصلا قابل تصور هست؟ به خدا که نیست. پیرو خوبی باشیم.

 

با افتخار می‌گم، تشکل جامعه اسلامی دانشجویان اول بیراهه منو خفت کرد. کمک کرد در جهت مثبت تغییر کنم، کمک کرد آدم باحال تری باشم. حالا ادای دین من میشه گرفتن دست بقیه. من امیدوارم خدا کمکم کنه توی مسیر بمونم، شما هم دعا کنید.

 

اللهم اجعل عاقبت امرنا خیرا

 

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 


نمی‌دانم شما هم این طور هستید یا نه اما انگار شب ها بیشتر حال و هوای نوشتن به سراغ ذهن مشوش انسان می‌آید. گاهی برایم سوال پیش می‌آمد که برخی ها چطور خودکشی می‌کنند. به چه نقطه ای می‌رسند که به جان خود تعرض می‌کنند و بدن بی جانشان را بیشتر از حال قبل از مرگشان می‌پسندند. در چند ماه اخیر وقتی چندین بار کشکول زندگی ام از امید تهی شد هر بار حس مردگی جالب توجهی را بر روند زندگی ام حاکم دیدم تا حدی وضعیت و موقعیتشان برایم آشکار شد اما از طرف دیگر هم برایم آشکار شد هر چقدر هم از امید تهی باشیم، باز هم دست به خودکشی زدن شاید هیچ جوره منطقی نباشد. البته در لحظاتی هم ممکن است منطق بر رفتارشان حاکم نباشد و صد البته خدا را به خاطر ذهن منطقی که به من هدیه داده بار ها شکر! 

 

عوامل نا امید زا ☺ زیادند، بخواهیم ناله کنیم و شکوه کنیم تا ۲۴ ساعت هم کشش داریم و می‌توانیم در همه‌ی زمینه های روز ایران و جهان گلایه های خود را این طرف و آن طرف پرتاب کنیم و همه اطرافیان را مستفیض. اما حقیقتا منبع و منشا امید چه می‌تواند باشد؟ (اگر بگویید حسن و کلیدش همین الان از طبقه اول ساختمان خودم را پرت میکنم پایین؛ درست است که نمیمیرم ولی جانباز راه امید که محسوب میشوم؟!)

 

خب از آنجا که ذهن ما همیشه درگیر کلیشه هاست به عنوان اولین گزینه میگوییم خداangel

ولی فرض کنید که ما در ایران نیستیم و در جایی هستیم که اصلا پیامبرانشان را زنده زنده میسوزانده اند و هیچ دین الهی به آنجا نرسیده و به تبع آن از هرگونه اندیشه مذهبی تهی هستیم.

وقتی به انسان های سرزنده و شاداب اطرافم نگاه می‌کردم یک چیز را در آن ها مشترک یافتم و آن حس شادی و شعف و شوری بود که از دیدن برخی پدیده ها یا شنیدن نکته ای نغز از زبان یک استاد یا فهمیدن یک پدیده علمی برایشان ایجاد می‌شد. آن ها چیز های کوچک و بزرگی دارند که برای آن ذوق کنند! شاید برای من که خود را مردی تهی از احساسات می‌دانم درکش سخت باشد اما واقعا این چنین اند. می‌گویند هر چقدر ظرفیت روحی انسان بیشتر باشد فرد آرام تر و جا افتاده تری است. اما حقیقتا تنها جایی که به نظرم خوب است آدم ظرفیتش کم و ظرفش کوچک باشد همین مورد اخیر است.

بخواهم روراست باشم بعضی وقت ها به دختر بچه هایی که البته ممکن است سن کمی هم نداشته باشند اما کودک درونشان همچنان بیدار و سرزنده است حسودی ام می‌شود، می‌گویم ای کاش ذره از آن مقدار ذوق و شوقی که از پس دریافت یک دفترچه کوچک به عنوان کادوی تولد سراسر وجودشان را فرا‌ می‌گیرد در من هم ایجاد می‌شد.

البته اعتراف می‌کنم هنوز به طور صد در صد خالی از احساس نشدم و گاهی هم شرایط فوق برایم حادث می‌شود. اما هنوز نفهمیدم دقیقا ایراد از خودم است یا تقصیر اطرافیانم است که شگفت زده ام نمی‌کنند یا شاید هم تقصیر فلک است و پدر کشتگی دیرینه ای که با شخص شخیص بنده دارد!

 

بله

شاید با پر شدن جای خالی افرادی در زندگیمان این حالت رخوت و کسلی رخت بربندد و روح تازه ای جاری بشود اما. کجاست آن یک نفری که بیاید و غم ها را بشوید و ببرد. یک نینی تپل و سفید و گوگولی هم بشود هدیه ادامه با هم بودنتان.شیرین و رویایی و حتی خواستنی(:

 

 

نمی‌دانم به طور کلی مفهومی که از امید و شور پس از خواندن این متن برایتان حاصل شد چقدر می‌توان به نتایج ی رسید اما از آن جایی که دوست دارم هر چیزی را طوری به ت ربط بدهم، باید بگویم از نظر من برای تحولات ی باید به فرارسیدن زمانی امید داشت که مردم پس از تمام شدن انتخابات ها هم شور و تب ی شان نخوابد و در سراسر سال دغدغه مند و مطالبه گر بمانند. مسئول را به چالش بکشند، انرژی شان به جای هدر رفتن با ت بازی های اهل رسانه در راستای ایجاد عدالت باشد و امیدشان به اتحادشان باشد.

 

و در آخر توصیه ای اخلاقی

طوری رفتار کنید که وقتی از دنیا رفتید همه‌ی انسان های اطرافتان من جمله خانواده و دوستان و همکاران و آشنایان و . از خلق شما و از برخورد شما و از منش شما به نیکی یاد کنند. هم زندگی خودتان و اطرافیان شیرین می‌شود. هم باقیات صالحاتی برای خودتان است. حالا دیگر خود دانید، عبوس باشید اصلا! به من چه D:

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 

 

 


پس از مدتی مدید به سرم زد دستی به سر و گوش وبلاگ عزیزم بکشم اما فهمیدم که در آن لحظه حرفی برای گفتن ندارم!
ولی این چند روزی که داستان دختر آبی سر زبان ها افتاد و موج های متعدد توییتری به راه افتادند بهانه خوبی هم دست من افتاد تا اندکی از درد های درونی بکاهم و خطورات ذهنم را این جا بپاشم!


 

هر دو طرف روایتی دارند، هر چند دیگر تقریبا برای کسانی که دنبال کننده موضوع بودند کاملا روشن است که داستان روایت شده در ابتدای کار تحریف شده و آراسته شده به زینت دروغ و دغل بوده، اما برخی همچنان می‌گویند که باید دنبال جریان را گرفت و به جایی رساند چون کمتر فرصتی این گونه پدید می آید. فرصتی که بشود به نظام فحش های بد داد و گره هایی که در مدت ده سال ایجاد شده بودند را باز کرد!

اصلا ماها که خود را محب انقلاب می‌دانیم آدم های نمک نشناسی هستیم! بابا باید دست این اصلاحاتی های عزیزمان(و هر که در پازل فکری و عملی شان است را) ببوسیم! فقط به فکر مردم اند! مبادا فشار های زندگی از جای دیگرشان بزند بیرون، حیف است. خب بیایند این فشار مضاعف و فشرده شده را روی شیشه های اتوبوس های بی آر تی و دستگاه های ای تی ام خالی کنند!

 

انصافا بلدند چگونه و چطور قشری از مردم را پای کار بیاورند، آن هم به نحوی که خودشان نفهمند در کدام زمین بازی اند و دارند چه می‌کنند! حالا اصلا مهم نیست چندین نفر به چه دلایلی در جای جای کشور با روش های مختلف خودسوزی می‌کنند؛چون این بنده خدا طعمه ماهی گیری خوبی است باید همه جانبه منعکس شود، اون کارگری که به دلیل فقر و فشار خودسوزی کرد هم بیخیال چیز مهمی نیستاین خانم چطور شد که این طور شد؟الله اعلم


 

این دفعه دست گذاشتند روی مردمانی که من همیشه از ابتدای عمر پر برکتم! نسبت به رفتار و اقدامات جالب توجه شان همیشه در ذهنم یک علامت سوال معلق گنده ایجاد می‌کرده(متاسفانه یا خوشبختانه باید این مورد را کارتونی تصور کنید)

و البته دسته دوم،تعدادی از بانوان محترم سرزمینم که شمشیر دو لبه ای به نام حقوق توامان مسلمان-فمنیست را از حاکمیت و مردان فلک زده طلب می‌کنند! هم حقوق کامل و تمام خود را از ازدواج می‌خواهند هم آزادی راه رفتن در خیابان با نابهنجار ترین پوشش های ممکن و توقع این که کسی کوچکترین نگاه بدی به آن بزرگواران نکند. هم میخواهند کاملا مشابه مردان به ورزشگاه بروند و همچنان مرد ها تامین کننده هزینه های زندگی شان باشند(هرچند این مورد آخر را انکار می‌نمایند اما در موقعیت های واقعی پیش آمده حتما همین گونه عمل می‌نمایند)
 


 

خب تا اینجا عزیزان سینه چاک این جریان بودند، عده از اعزه هم بازیگران این صحنه اند، بدون این که فوتبال یا حتی مسائل حوزه ن دغدغه شان باشد، بیشتر منظورم هموطنانی است که ناخواسته اسیر سلطه رسانه ها هستند و الحمد لله کوچکترین بینش کلانی هم به قضیه رسانه ندارند. البته خوراک غر زدن های روزانه شان فراهم می‌شود. خدا را شکر در جمهوری اسلامی برای هر کسی خوراک فکری تامین نشود برای این دوستان تا دلتان بخواهد هست، میزنند بر بدن و حالش را می‌برند!
 


 

درد اینجاست، دقیقا همین جا. هر باری که خواستیم دغدغه مند با خیلی ها به بحث بنشینیم و به زعم خودمان هدایت و ارشادشان  کنیم( خدا خودمان را به راه راست هدایت کند) متوجه شدیم که فضای فکری شان اگر نگوییم سال هایی نوری، حداقل فرسنگ ها از ما دور است. دم ت بازان بی صفت بی شرف گرم. الحق و الانصاف توانسته اند تقابل خوبی میان مردم ایجاد کنند. از نظر فکری دورشان کنند، به نام آزادی بیان و حقوق رسانه ها هر حرف بی سر و تهی را به خورد مردم دادند و شقه شقه شان کردند. من و امثال من زور میزنیم، فک میزنیم، تلاش می‌کنیم، گاهی گلو جر می‌دهیم، ولی حقیقتا فاصله زیاد شده است. به یقین رسیده ام باز هم به مدد الهی نیازمندیم وگرنه کارمان یکسره می‌شود. هر چه امام در آن سال ها رشته بود که مردم یکدست و یکدل و یکرنگ باشد پنبه کرده اند و البته امام هم چیزی جز دست قدرت خداوند نبود.

 

چیزی که عمیقا ناراحتم می‌کند همین است. رهبر انقلاب اکنون یک ت‌مدار بلند مرتبه در نظام محسوب می‌شود اما ت فقط یک بال امام است. معنویتی که مردم را حول نایب امام جمع می‌کند کمرنگ شده. نمی‌گویم از بین رفته ولی مثل اوایل انقلاب شور آن باقی نمانده، چون شعورش در مردم ایجاد نشد. همه مردم دغدغه دارند ولی تشتت آرا حاکم است، یکی با اندیشه های لیبرالیستی به دنبال آزادی است دیگری با مبنای کمونیستی، یکی هم مث ما که خود را پیرو امامش میداند ولی خب پیروی اش به درد عمه بزرگه اش میخورد( خدا از سر تقصیرات ما بگذرد)


 

بگذریم از دردها، فرصت کم است. دست روی که گذاشته اند؟ فوتبالی ها؛ من اگر بخواهم مثالی برای طرفداران سفت و سخت فوتبال بزنم می‌توانم بگویم همان تعصبات قبیله ای سال های دور است با این تفاوت که می‌توانید انتخاب کنید که جزو کدام قبیله باشید! برای قبیله از هزینه و زمان و نیروی فکری و غیره مایه میگذارند، کل کل می‌کنند، عربده می‌کشند، فحش می‌دهند، شیشه ماشین های افراد قبیله روبرو را پایین می‌آورند و موارد مشابه، آخرش برای چه؟ من که با این عقل محدودم هدف والایی برایش پیدا نکردم اما شاید به خاطر ترشح مقادیر اندکی هورمون های خوشحال کننده و هیجان آفرین که پروردگار قدرت تولیدشان را در ما نهاده! البته از حق نگذریم طرفداران کمتر دو آتشه رفتار های ناجور کمتری دارند یا ندارند ولی این، اثر منفی گروه دیگر را خنثی نمی‌کند.


 

حالا فکر کنید یک ت مدار زیرک برای شلوغ کردن جو چه می‌تواند انجام دهد بهتر از این که تعصبات قبیله ای و فمنیستی را با هم شعله ور کنداحسنتدست مریزاد. بابا تو دیگه کی هستی، دست شیطونو بستی. حالا من نمیخواهم به برنامه ها و راهکار های اندیشکده های آمریکایی که سودای براندازی در ایران را دارند اشاره کنم و نشان بدهم که چقدر شیوه های پیشنهادی شان با وقایعی که رخ می‌دهد همخوانی دارد. اما خداوکیلی هر چقدر هم که کسی طرح و برنامه داشته باشد بدون این که کسی باشد و آن طرح ها را اجرایی کند، مگر خود به خود اجرا می‌شوند؟ اینجا دیگر جگرم آتش می‌گیرد. دست در دست ارباب زر و زور و تزویر، دست در دست شیطان بزرگ، خنجر در شکم مردم و چشم خواص می‌کنند؛ یکی شان می‌آید هر چه دروغ به صورت فی البداهه و برنامه ریزی شده به ذهنش رسیده توییت می‌کند و مردمی که اعتراض می‌کنند را از دم تیغ بلاک میگذراندخوب شد این بلاک آفریده شد تا برخی ها پاسخگو نباشند. یکی دیگرشان هم صدا با رسانه ی رییس محل کارشان دروغ را رواج می‌دهد، در نهایت با یک اصلاحیه سر و ته قضیه را به هم می‌آورد اما دریغ از یک عذرخواهی ساده. چه توقعاتی داریم ها. بابا معاون فرهنگی یک دانشگاه که جزء کوچکی از دولت است وقتی انتقاد ها را می‌شنود و می‌پذیرد که اشتباه کرده، از عذر خواهی خود داری میکند، می‌گوید عذر خواهی کنیم که چه بشود! این مسئول دون پایه و البته مثلا دانشگاهی و با فرهنگ و متولی فرهنگ که این را بگوید دیگر تا بالا برو، انتظار داری رییس جمهور یا نماینده مجلس عذر خواهی کند؟ 
 


 

برگردیم به نقطه ابتدایی، تا وقتی مردم، یکصدا، یکرنگ، زیر لوای اسلام و امام و هم صدا با او نشوند این مملکت از اینی که هست تکان نمیخورد. یا بهتر است بگویم نمی‌تواند تکان بخورد. برویم خودمان را اصلاح کنیم، برویم متشکل شویم، برویم متحد شویم. بلکه با قصد و نیت ما برای تغییر و اصلاح خداوند هم نصرت را شامل حال ما کند.


 

آتش زیر خاکستر.

 


همیشه اسمشو شنیده بودم ولی از اونجایی که زیاد اهل فیلم دیدن نیستم هیچ وقت ندیده بودمش. وقتی بین یکی دو تا از دوستام حاضر میشم و باهاشون میرم بیرون همیشه زمانی که بحث فیلم میشه من از دور خارج میشم اما خب مزیتی هم که دارم اینه که بدون نگرانی میتونن فیلمی رو برام اسپویل کنن چون احتمال این که یه روزی اون فیلم رو ببینم کمهlaugh

خلاصه، دیدنش به نوعی توفیق اجباری بود. حوصلم سر رفته بود و خالم گیر داده بود و کار دیگه هم نداشتم بنابراین به تماشا نشستم.

قطعا قصد تحلیل فیلم رو ندارم ولی چند تا چیز بود که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد یا به فکر فرو برد. با این که موضوع تمام قسمت های فیلم، مافیا و عملکرد اونها بود، رویکرد خانواده محوری داشتن و همه‌ی کار ها حتی جرم و جنایت رو هم خانوادگی انجام میدادن. ینی تشکیلات خودشون رو بر مبنای خانواده شکل داده بودن. نکته دوم آرامش و طمانینه خاص گادفادر به عنوان پدر خانواده و رییس تشکیلات بود. کمتر پیش میومد که این افراد تندی یا خشونت مستقیم نسبت به هر کسی نشون بدن و صحبت کردن و راه رفتن و بقیه حرکاتشو خیلی آرام و ملایم صورت می‌گرفت. شاید این هم نکته ای بود که باعث میشد شخص گادفادر ذهن آرام تری داشته باشه و بتونه بهتر از بقیه تصمیم بگیره. البته نمیشه گفت که این افراد ااما درون آرامی داشتن، هر چی که بود لااقل موج ها و حرکت های درونی رو به بیرون منتقل نمی‌کردن و به نحوی خاص تو دار بودند. شعار همیشگی این بود که اگر خصومتی با کسی دارن و اگر کشتاری قرار هست صورت بگیره توجیه منطقی داشته باشه و همه و همه در راستای تامین منافع اقتصادی بود و اگر کسی عامل قتل دیگری بود و این قتل از روی احساسات و برای انتقام جویی صورت می‌گرفت، حرکت و تصمیمش غیر عاقلانه شمرده می‌شد و بقیه سعی در طرد کردنش داشتن. هر چند برای ما که مسلمانیم، قتل برای دستیابی به منافع اقتصادی یا به قول این ها، مسائل کاری هم جایز نیست اما نوع نگاهشون جالب بود.

 

گادفادر ها(تا اونجایی که من دیدم ۲ تاشون) تکیه کلام های خاصی داشتن و ظاهرا به کار بردن اون ها در موقعیت های مختلف هم موروثی بود. پیشنهادی بهش میدم که نتونه رد کنه» و هرگز چیزی رو که بهش فکر میکنی رو به زبون نیار» دو مورد از جملات فوق الذکر بود! جمله دیگه ای هم که برام جالب بود این بود: هیچ وقت جلوی یه غریبه پشت قوم و خویشت رو خالی نکن» یا یک چیزی با همین مضمونlaugh آخرین موردی هم که به عنوان وصیت از گاد اول به گاد دوم منتقل شد و همیشه هم توی فیلم جواب مثبت داد این بود:همیشه اونی که توی دم و دستگاه تو، پیشنهاد صلح و مذاکره با دشمن رو میده خائنه». هنوز دلیل منطقی یا حتی احساسی براش پیدا نکردم ولی اگر قابل اثبات باشه این هم میتونه از اون قواعد دگرگون کننده باشه.

 

و البته نکته آخر: جنس معاملات و کار های اقتصادی در همه جای دنیا یکیه، شاید دوگانه سود و ضرر و تضاد منافع بین افراد در موقعیت های مشابه خیلی زیاد به چشم ما هم بخوره. از این نظر شاید بشه گفت کمی آموزنده بود!

 

 

اگر بعدا چیز جالب دیگه ای هم به ذهنم رسید حتما اضافه خواهم کرد.

 

 

آتش زیر خاکستر


با یقظه و انتباه، توبه و هدفی الهی شروع شد

با عزلت و ریاضت ادامه یافت و با حال» پاسخ داده شد

دور شدم و فاصله گرفتم از سر نادانی و جریانات قوی و مظاهر تکنولوژیک ولی همیشه آن حال» و علتش و ماهیتش در ذهنم ماند

 

کششی همیشه درونم بود که فریاد میزد باید برگردی به وادی

باید بیایی به راهی که برایت طراحی شده در صحنه خلقت

 

 

از همان ابتدا دست و چشم و گوش و حواسم پی برداشتن درس عرفان عملی بود

 

و این ترم شاید بنا بر مصالحی که خود قادر متعال فقط میداند چیست، زمانش مناسب بود و برش داشتم

حال فهمیدم که همه چیز چیده شده بود تا به همین وادی برگردم

 

 

 

 

اکنون زمان توبه است، قدم اول در مسیر تبدیل به بنده ای خالص و پاک و تربیت شده.

 

آیا آماده شروع هستی؟

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 


انصافا از همون اولم ازش خوشم نمیومد. بابا دست از بیخ گلومون بردار حسن جان. بخدا بابا بزرگ هشتاد و اندی ساله من بهتر از شخص شخیص جنابعالی میفهمه که شوک وارد کردن همه رو به هم میریزه. خب تو که میخواستی گرون کنی یاواش یاواش! نمیشد در طی ۱ سال ۱۰۰ تومن هر ماه بکشی روش؟ هم فشار نمیومد هم ماها بهتر سازگاری پیدا میکردیم. میمردی این سهمیه بندی رو از اول برنمیداشتی؟ خب سهمیه بندی بودیم که. فقط برداشتیش که بد عادتمون کنی.

 

حالا این قضیه بنزین به کنار، تو که جنم و جربزه جم و جور کردن اوضاع رو نداری و وقتی یکم شلوغ پلوغ میشه پاتو میزاری رو سیم اینترنت، غلط میکنی میشی رییس جمهور یه مملکت. بابا ۱ هفته اس از کار و زندگی افتادیم. خب لابد میگی سایتای ایرانی قابل دسترسی ان. آخه قربون اون ریشای خاکستریت بشم وقتی ماها کل جستجومون رو توی یه سایتی به نام گوگل انجام میدیم و موتور های جستجوی قدرتمند» وطنی ۲ تا سایت درست حسابی نمیارن بالا تو حالا هی بشین از سایتای داخلی بگو. اونم که از وزارت اطلاعاتت، من از هر ۱۰ مورد کار اطلاعاتی ۹ موردش رو شنیدم اطلاعات سپاه به سرانجام رسونده. بابا سربازان گمنام امام زمان در وز اط اگر مدیر توانمند و کاربلدی بالا سرشون نباشه خب معلومه نتیجه نمیده کاراشون. حالا تو با ایشالا و ماشالا وزیر منصوب کن:) بله حضرت فاطمه (س) حتما کمک سادات میکنه و دستشون رو توی گل نمیزاره ولی خب عقل هم خوب چیزیه. ارجاع میدم به جمله شهید چمران. تقوا مهم تر از تخصص است اما آن کس که مسئولیتی رو میپذیره که تخصصش رو نداره بی تقواست.

 

 

 

نمیدونم یکی نیست اینو برداره از اون بالا توی محل کارش در پاستور بزاره زمین؟ خسته شدیم بخدا انقد چرت شنیدیم از دهن مبارکش در باب تفسیر رفتار و گفتار ائمه. بدبختی ما ام اینه که هر روز توی راه دانشگاه از محل سالن اجلاس سران عبور میکنیم و تصویر قیافه نحسش به همراه یکی ازون جملات آدم خر کنش رو زدن نبش ملک سالن اجلاس و ناخود آگاه چشممون به جمال انورشون روشن میشه. البته باعث ذکر خیری هم در مورد خانواده محترمشون میشهD:

 

 

هدف این نوشته رو نمیدونم، خودمم نمیفهمم اینو برا چی نوشتم 

 

ولی یه لحظه حس کردم خسته شدم از دیدن و شنیدن و لمس کردن قیافه و حرفا و ت های این آقا و دار و دسته اش.

 

حسن جان، مارا به خیر تو امید نیست، شر مرسان.

 

 

آتش زیر خاکستر

 


با یقظه و انتباه، توبه و هدفی الهی شروع شد

با عزلت و ریاضت ادامه یافت و با حال» پاسخ داده شد

دور شدم و فاصله گرفتم از سر نادانی و جریانات قوی و مظاهر تکنولوژیک ولی همیشه آن حال» و علتش و ماهیتش در ذهنم ماند

 

کششی همیشه درونم بود که فریاد میزد باید برگردی به وادی

باید بیایی به راهی که برایت طراحی شده در صحنه خلقت

 

 

از همان ابتدا دست و چشم و گوش و حواسم پی برداشتن درس عرفان عملی بود

 

و این ترم شاید بنا بر مصالحی که خود قادر متعال فقط میداند چیست، زمانش مناسب بود و برش داشتم

حال فهمیدم که همه چیز چیده شده بود تا به همین وادی برگردم

 

 

 

 

اکنون زمان توبه است، قدم اول در مسیر تبدیل به بنده ای خالص و پاک و تربیت شده.

 

آیا آماده شروع هستی؟

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 


همیشه اسمشو شنیده بودم ولی از اونجایی که زیاد اهل فیلم دیدن نیستم هیچ وقت ندیده بودمش. وقتی بین یکی دو تا از دوستام حاضر میشم و باهاشون میرم بیرون همیشه زمانی که بحث فیلم میشه من از دور خارج میشم اما خب مزیتی هم که دارم اینه که بدون نگرانی میتونن فیلمی رو برام اسپویل کنن چون احتمال این که یه روزی اون فیلم رو ببینم کمهlaugh

خلاصه، دیدنش به نوعی توفیق اجباری بود. حوصلم سر رفته بود و خالم گیر داده بود و کار دیگه هم نداشتم بنابراین به تماشا نشستم.

قطعا قصد تحلیل فیلم رو ندارم ولی چند تا چیز بود که خیلی منو تحت تاثیر قرار داد یا به فکر فرو برد. با این که موضوع تمام قسمت های فیلم، مافیا و عملکرد اونها بود، رویکرد خانواده محوری داشتن و همه‌ی کار ها حتی جرم و جنایت رو هم خانوادگی انجام میدادن. ینی تشکیلات خودشون رو بر مبنای خانواده شکل داده بودن. نکته دوم آرامش و طمانینه خاص گادفادر به عنوان پدر خانواده و رییس تشکیلات بود. کمتر پیش میومد که این افراد تندی یا خشونت مستقیم نسبت به هر کسی نشون بدن و صحبت کردن و راه رفتن و بقیه حرکاتشو خیلی آرام و ملایم صورت می‌گرفت. شاید این هم نکته ای بود که باعث میشد شخص گادفادر ذهن آرام تری داشته باشه و بتونه بهتر از بقیه تصمیم بگیره. البته نمیشه گفت که این افراد ااما درون آرامی داشتن، هر چی که بود لااقل موج ها و حرکت های درونی رو به بیرون منتقل نمی‌کردن و به نحوی خاص تو دار بودند. شعار همیشگی این بود که اگر خصومتی با کسی دارن و اگر کشتاری قرار هست صورت بگیره توجیه منطقی داشته باشه و همه و همه در راستای تامین منافع اقتصادی بود و اگر کسی عامل قتل دیگری بود و این قتل از روی احساسات و برای انتقام جویی صورت می‌گرفت، حرکت و تصمیمش غیر عاقلانه شمرده می‌شد و بقیه سعی در طرد کردنش داشتن. هر چند برای ما که مسلمانیم، قتل برای دستیابی به منافع اقتصادی یا به قول این ها، مسائل کاری هم جایز نیست اما نوع نگاهشون جالب بود.

 

گادفادر ها(تا اونجایی که من دیدم ۲ تاشون) تکیه کلام های خاصی داشتن و ظاهرا به کار بردن اون ها در موقعیت های مختلف هم موروثی بود. پیشنهادی بهش میدم که نتونه رد کنه» و هرگز چیزی رو که بهش فکر میکنی رو به زبون نیار» دو مورد از جملات فوق الذکر بود! جمله دیگه ای هم که برام جالب بود این بود: هیچ وقت جلوی یه غریبه پشت قوم و خویشت رو خالی نکن» یا یک چیزی با همین مضمونlaugh آخرین موردی هم که به عنوان وصیت از گاد اول به گاد دوم منتقل شد و همیشه هم توی فیلم جواب مثبت داد این بود:همیشه اونی که توی دم و دستگاه تو، پیشنهاد صلح و مذاکره با دشمن رو میده خائنه». هنوز دلیل منطقی یا حتی احساسی براش پیدا نکردم ولی اگر قابل اثبات باشه این هم میتونه از اون قواعد دگرگون کننده باشه.

 

و البته نکته آخر: جنس معاملات و کار های اقتصادی در همه جای دنیا یکیه، شاید دوگانه سود و ضرر و تضاد منافع بین افراد در موقعیت های مشابه خیلی زیاد به چشم ما هم بخوره. از این نظر شاید بشه گفت کمی آموزنده بود!

 

 

اگر بعدا چیز جالب دیگه ای هم به ذهنم رسید حتما اضافه خواهم کرد.

 

 

آتش زیر خاکستر


 

 

 

متروی نیمه شلوغ اول صبح معمولا جای مطالعه و غرق شدن در دنیای کتاب است، مخصوصا اگر بخت یارت باشد و جای نشستن پیدا کنی و هیچ مرد مسنی هم در اطرافت ظاهر نشود. حراج دلار، عنوان بخشی بود که داشتم میخواندم. این که چگونه یک طمع در جان ما می‌افتد تا ۹۹ درصد سود کنیم و در صورتی که دو شرکت کننده در این حراج باشند و با پیش فرض های این حراج، چگونه در چرخه‌ی شدت گیری می‌افتند و به نقطه ای می‌رسند که هر کدام به اندازه سود متوقعشان ضرر کرده اند و حالا صرفا برای رو کم کنی این بازی کثیف را ادامه می‌دهند. تشبیه خوبی هم بود، بسیاری از کارهایی که در زندگی روزمره درگیر ان ها می‌شویم و دیوانه وار آن ها را پیگیری می‌کنیم از قاعده حراج دلار تبعیت می‌کنند. و برایم جالب بود که قمار هم از مصادیق همین مفهوم حراج دلار است. هیچ وقت دلم راضی نشده بود قمار را تجربه کنم و البته حسی منفی مانعم می‌شد. اما از این که الان دلیلی منطقی و ریاضی برای نپرداختن به قمار در ذهنم داشتم خوشحال بودم. و عجیب تر از همه راه حل بهینه برای شرایطی بود که خواسته یا ناخواسته وارد این چرخه می‌شدیم. در فکر همین موارد بودم که پیامکی واصل شد و صدای دینگ مخصوص به خودم از گوشی متصاعد شد. اصلا دوست نداشتم وسط مطالعه پیامکی تبلیغاتی را ببینم و بعد از دیدنش از زمانی که برای آن صرف کرده ام حسرت بخورم. اما یک لحظه با خودم گفتم شاید از آن پیامک هایی باشد که از طرف مادر گرامی ارسال شده و شاید حامل پیغام مهمی باشد. دست در جیب جلویی کوله بردم و گوشی را از میان سایر اشیاء ناشناس شناسایی کردم و بیرون کشیدم. از طرف مادرم نبود اما از آن نوع تبلیغاتی که انتظار داشتم هم نبود. یکی از بانک های دوست داشتنی! میهن عزیزم تولدم را پیش از موعد تبریک گفته بود. با این که تاریخ تولدم و روزش را می‌دانستم و موضوع برایم عجیب نبود اما در آن لحظه باعث شد به فکر بروم. این که قرار است ۲۲ سالگی را به پایان ببرم و قدم در ۲۳ سالگی بگذارم برایم ترسناک و شاید کمی عجیب جلوه می‌کرد. پسر نوجوانی که در ۱۸ سالگی دوست داشت ۲۱ سالگی را زود تر ببیند الان از وارد شدن به ۲۳ سالگی ترسیده بود! هر چند ظاهر جوان های متولد ۷۵ الی ۷۹ به طرز عجیبی بیشتر از سنشان را نشان می‌دهد و عادت به این داشتم که سنم را از ۲۵ الی ۳۰ حدس بزنند و البته به نوع خاصی برایم لذت بخش بود اما شاید دنیای واقعی می‌آید تا تصورات آدم را از ایده آل هایش عوض کند! می‌گویند چیزی داریم به نام بحران ۴۰ سالگی اما در حال حاضر برایم ناملموس است. آن چیزی که حس کرده ام همین بحران ۲۳ سالگی است. سال سوم دانشگاه خود به خود برای آدم ایجاد بحران آینده می‌کند، این بحران آینده وقتی توام با بحران هویتی و کمبود چیزی در وجودت که نمیدانی چیست همراه بشود شاید باعث شود کمی سردرگم شویم و ندانیم که کجاییم و چرا اینجاییم و تا کی اینجاییم و وظیفه مان چیست در اینجا؟

ما که سعادت نداشته ایم فردی معنوی باشیم که برای هر مشکلی که جلوی پایمان سبز شد دست به دامان اهل بیت ببریم و از خدا یاری مسئلت کنیم اما همین که می‌دانم خدایی هست که حواسش به من هست هر چند که من از او غافل باشم آرامم می‌کند. بچه هایی که برای پیاده روی اربعین به کربلا رفته بودند همه گفتند دعایت کردیم و به یادت بودیم، حتی یکی از عزیزان بین هر دو عمود را به نیت از یکی از همکلاسی ها که یکی اش من بودم برداشته بود. دست همه شان درد نکند اما آن لحظه که بدانی تحت محافظت پروردگارت بوده ای و لحظه ای تو را تنها نگذاشته احساس شعف خاصی وجودت را فرا می‌گیرد. مخصوصا وقتی که در کوران حوادث و وقایع این حقیقت برایت آشکار می‌شود.

 

سردرگمی های فراوان پیش روست، تصمیم گیری هم در بسیاری از موارد سخت است. اتفاقات اخیر باعث شد نیم نگاهی به کسب در آمد از طریق کار های کامپیوتری و حتی تدریس داشته باشم اما این موارد هنوز محقق نشده اند. اگر بتوانم مدیر مدرسه سابقم را راضی کنم که برای بچه های دبیرستانی شان کلاس متن خوانی تخصصی زیست شناسی بگذارم خیلی خوب می‌شود. هم از آن ها انرژی می‌گیرم و هم ممکن است مبلغ اندکی دستم را بگیرد. هر چند خیلی روی بحث مالی تمرکز نکرده ام و برایش برنامه نچیده ام ولی خب نباید و نمی‌شود آن را نادیده گرفت.

چند وقتی هم هست که فکر ادامه تحصیل در جایی غیر از ایران ذهنم را مشغول کرده و این موضوع هم مدل خاصی از گیجی را برایم به وجود آورده ولی از آن موارد چالشی است که می‌خواهد مرا محک بزند و نمی‌دانم چالشش را بپذیرم یا نه. سوییس؟ آلمان؟ اتریش؟ انگلستان؟ کدامشان؟ یکی آمد و گفت اصلا چرا آمریکا نه؟ گفتم من در همین تهران هم بعضی وقت ها احساس غربت می‌کنم چه برسد به ینگه‌ی دنیا! همین اروپا بیخ گوشمان بهتر است. لااقل میدانی اگر دلت گرفت تا تهران چند ساعتی بیشتر فاصله نداری. تازه اگر رفتی آمریکا دیگر برگشتت با خداست. حکایت هایی را هم که از چند تن از اطرافیان در حافظه داشتم مبنی بر این که نوابغی وجود دارند که ۵ الی ۷ سال از وطن بالاجبار دور بوده اند و حتی یکیشان ۲ فرزندش را آن جا به دنیا آورده و هنوز هم پدربزرگ و مادربزرگ نوه هایشان را ندیده اند را مجددا بازگو کردم. البته اولین بار نبود. دیگر از گفتنشان برای این و آن خسته شده ام اما همین که به نوعی تبلیغ منفی برای آمریکا رفتن است خودش خیلی خوب است. دلم کمی خنک می‌شود لااقل!

 

همه این ها را گفتم که برسم به این جمله:دنیای واقعی بدون داشتن پشتیبان مادی و معنوی غولی ترسناک و شبحی لاابالی است که کارش تلخ کردن زندگی است»

 

 فقط امیدوارم خداوند خودش حامی معنوی مان باشد و حامی مادی مناسبی هم سر راهمان قرار دهد.

 

 

 

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 

 


بسم الله الرحمن الرحیم

آنچه که امروز می‌نویسم نشأت گرفته از درد عمیقی و نا امیدی شدیدی است که یکی دو روز است بر وجود و جان من سیطره یافته است. برای منی که این راه و این آرمان را خود انتخاب کرده ام و در هر جایی که توانایی تاثیر گذاری داشته ام از فعالیت دریغ نکرده ام، سخت است شنیدن حرف هایی و تحمل افرادی.

امروز که می‌نویسم قلبم پر از درد هایی است که نگفتنشان سخت است اما برای حفظ آبرو باید نگفت. متهم می‌شویم به تلاش برای دیده شدن یا اندازه (گاو) فهم تشکیلاتی و بصیرت نداشتن! بله این که کسی در مورد شما دروغی گفته و شما با دروغی دیگر لاپوشانی کرده اید حتما منتهی الیه تقواست! این وسط هم فقط ما بندگان بی تقوا و بی بصیرتی هستیم که از روزی که چشم به این جهان گشوده ایم بی اخلاق بودیم.

سال تا ماه رسانه های معاند نظام و انقلاب را تخطئه می‌کنیم با این پیش فرض که دروغ منتشر می‌کنند و جنگ روایت ها درست می‌کنند و در نهایت مطلب نادرست را به خورد مخاطب می‌دهند. تازه یادمان می‌افتد که رسانه ها افتاده دست آن وری ها.بعد به جنب و جوش میفتیم که جبهه انقلاب را نجات بدهیم غافل از این که کل جبهه را درون باتلاقی انداخته ایم که دست و پا زدن بیشتر در آن مساوی است با بیشتر فرو رفتن در آن. همان طور که آن ها عکس ها و فیلم های غیر واقعی می‌گذارند و گزاره مورد نظر خود را در مخ مخاطب فرو ‌می‌کنند، ما هم همین کار را می‌کنیم و حس میکنیم که با چون نیت ما متفاوت است روشمان نیز پاک و مطهر است. بنده از همین جا مرگ معنوی سازمان ب دانشجویی را در دانشگاه شهید بهشتی اعلام می‌کنم و معتقدم تا این مدیران و تصمیم گیران در حال اداره این خیل عظیم از رهروان هستند، بیشتر از این که شبیه لشکر مخلص خدا باشند شبیه ارابه هایی هستند که رو به قعر جهنم دارند. حیفم می‌آید از آن جوانان پاک و مخلص و دغدغه مندی که ظرفیت هایشان در این سیستم تلف می‌شود و با مدل انسان نسازشان قرار است تربیت شوند!

می‌گویند گل به خودی نزنیم.آقا جان، گل به خودی اگر باعث شود به خودمان بیاییم و روشمان را تغییر دهیم و تلنگری باشد بر ذهن شرطی شده مان نسبت به موقعیت ها و افراد مختلف، نه تنها هیچ اشکالی ندارد بلکه باعث رشد است. بنده‌ی خدا اگر من به شما تلنگر نزنم در جایی دیگر از شخصی غیر از من که درجه دلسوزی اش اصلا مشخص نیست سیلی میخوری. و نکته جالب توجهش این است که در آن شرایط دیگر به تغییر و اصلاح فکر نمی‌کنی و یک سر، دم از انتقام میزنی.

 

 

باز هم می‌گویم که اللهم الجعنا من جندک، فان جندک هم الغالبون» اما خدایا اگر قرار است با همین بزرگواران در یک لشکر باشم از همین تریبون عاجزانه درخواست می‌کنم راه حق و حقیقت را نشانشان دهی و بر صراطشان بیاوری. من هم که خود بر گناهان خود معترفم، هر چند سالک الی الله محسوب نمی‌شوم ولی فرار هم نمی‌کنم، ما را هم به راه بیاور راه مستقیم، راه کسانی که بر آن ها نعمت بخشیدی.

 

 

 

آتش زیر خاکستر


آدما معمولا خوششون میاد که تاریخ تولدشون یادت مونده باشه.اگه براشون کادو بخری که دیگه هیچی ینی تردیlaugh مثلا خود من ذوق مرگ میشم وقتی یکی کادو واسه تولدم بگیره، حتی اگه یه چیز کوچیک باشه؛ البته اگه بزرگ باشه بیشتر خوشحال میشمlaugh



تولدش یادم مونده ولی خب چه فایده؟ وقتی نتونی بهش تبریک بگی و بهش بفهمونی که برات خودش و تاریخ تولدش و هر چیزی مرتبط بهشه جذابه و دوست داشتنی.

 

دلم میخواست کادو بدم، دقیقا از کاری که بدم میاد همین کادو خریدن و کادو دادنه؛ ولی این یکی فرق میکنه.

فک کنم قبلنم گفتم که، انقد نسبت به آدما و تاریخ تولدشون بی تفاوتم که اگه مال یکی یادم بمونه ینی خیلی تو ذهن من عزیزه! حالا یادم مونده که هیچی دارم متن مرتبط با تولدش هم مینویسم! جل الخالق

 

ولی خب چه فایده. همون پارسالم که کادو گرفتم به دلایلی نرسید. و امسال هم چون احتمال میدادم نرسه بیخیال شدم

 

 

 

ینی یه روز میرسه که به این متن بخندم؟ از این نظر که به وصل رسیده باشم

 

و امیدوارم روزی نرسه که این متن بشه آینه حسرتم

 

 

 

 

بجنب لععععنتی

بجنب

شاید خیلی زود دیر شه

شاید یکی دیگه بتونه نظرشو جلب کنی و راضیش کنه

اون موقه چه غلطی میخوای بکنی؟


این نوشته برای نشریه ای آماده شد که البته به دلیل محدودیت های محتوایی در آن نشریه چاپ نشد.

باید که برای خودم نصب العین قرار گیرد.

 

خدا را شاکریم که انقلاب اسلامی پس از پیروزی تا به امروز پایدار بوده و علی رغم ناملایمات فراوان در برابر قدرت های شرق و غرب سر تسلیم فرود نیاورده. انقلاب اسلامی واقعه ای مقدس است که بلاشک افکاری ریشه دار ایدئولوژی آن را شکل داده و هدفش جامه‌ی عمل پوشاندن به آرمان هایی است که همه‌ی نظریه پردازان دم از آن می‌زنند و کمتر موفق به عملی کردنشان می‌شوند آن هم زیر لوای اسلام. این که توقع داشته باشیم انقلاب اسلامی ۱۰ ساله و ۲۰ ساله به درختی پر ثمر تبدیل شود منطقی و عقلانی نیست زیرا کودک تازه متولد شده نیازمند زمان است تا خودش را بالا بکشد و رشد کند. در روند رشد انسان هم بازه سنی ای هست که در آن بازه ویژگی های شخصیتی فرد و ویژگی هایی که به وجودش الحاق شده تثبیت می‌گردد و پس از آن تغییر دادنشان کار راحتی نیست. به شخصه معتقدم انقلاب اسلامی و نمود های بیرونی آن در وضعیتی هستند که ویژگی های شخصیتی شان زین پس دیگر تغییر نمی‌کند و اگر قرار است تلنگری به حال و روزش وارد کنیم شاید الان وقت مناسبی باشد. از آنجایی که دیکه نانوشته غلط ندارد و دیکته نوشته شده هم باید تصحیح گردد چند خط پیش رو را می‌نویسم به امید آن که ساختار های شکل گرفته و افراد فعال این ساختار ها که به مثابه دیکته نوشته شده ولی غلط دار هستند،اصلاحی رخ دهد و تغییری در رویه های نامناسبی که باب شده حاصل شود. شایان ذکر است ما هم خود را دیکه بدون غلط و تر و تمیز نمی‌دانیم و فقط شاید نوع اشتباه هایمان متفاوت باشد. علی ای حال خداوند همه ما را به صراط مستقیم هدایت کند.

همه ما داستان دم خروس و قسم حضرت عباس را می‌دانیم. پس از اتفاقاتی که هفته پیش رخ داد و مواردی که دیدیم همگی دم خروس بودند و حرف هایی که شنیدیم سرشار از قسم حضرت عباس بود. همان طور که صاحب خروس نمی‌دانست کدام را باور کند و بر کدام استناد کند ما هم دچار همین حالت شدیم. اما خب نوشتن همین سطور هم خالی از لطف نیست، هم خوانده می‌شود(و به خاطر خوانده شدن مفید است) وهم به خواننده اش تجربه ای جالب را منتقل می‌کند.

 

از اینجا بگویم، قرار بود جلسه ای تشکیل شود بین دو طرف برگزار کننده برنامه که علی الظاهر در یک جبهه دیده می‌شوند و به یک چشم مورد قضاوت قرار می‌گیرند. مسئول آن طرفی قسم والله و بالله و تالله خورده بود که فعلا بزن بزن نکنیم، بعدا مینشینیم مثل آدم های منطقی سنگ ها را وا می‌کنیم و آسیب شناسی می‌کنیم. تا به امروز که خبری نشده؛ می‌گوییم آقای فلانی جلسه چه شد؟ می‌فرمایند که مسئول آن طرفی جواب پیام هایم را نمی‌دهد. قضاوت منفی نکنیم، حتما برای تلفن همراهشان مشکلی پیش آمده و ایضا برای اکانت شبکه های اجتماعی شان.

گفته شد که از دفتر آن شخص شخیصی که دعوتش کرده بودیم برای برنامه مشترک با ایشان تماس گرفته اند و مراتب اعتراض خود را نسبت به بیانیه صادر کردن ما داده اند! یعنی دیگر چیز مهمی پیدا نشد که به آن گیر بدهند و خرده بگیرند؟ این همه مشکل داشتیم که! بعدا تماسی گرفته شد که مشخص شد از دفتر آن بنده خدا همچین حرفی زده نشده و پیام واصله به ما مبنی بر اشتباه در بیانیه دادن به کل پوچ است. البته خب آدم است دیگر اشتباه می‌‌کند، شاید فکر ها درون ذهن قاطی پاتی شود و یهو مغایرتی پیش بیاید!

چندین و چند مرتبه در بخش هایی که به دوستان و عزیزان جامعه اسلامی سپرده شده بود دخالت شد(دخالت که می‌گویم از نوع شدید ها! یعنی مثلا پوستری که طراحی شده بود را به کلی رد کردند و در همان زمان پوستری دیگر رو کردند. یا مثلا شب قبل یادشان افتاد که بله، اگر مجری را عوض کنیم هم خوب می‌شود. اصلا چه معنی دارد مجری شلوار جین بپوشد! مجری فقط پیراهن یقه بسته و شلوار پارچه ای. اگر هم غیر این است اصلا مجری مشکل اخلاقی دارد و اگر روی صحنه برود پشت سرش حرف در ‌می‌آید) و سعی و تلاش های انجام شده نشان می‌داد که برخی از برادران آن طرفی قصد دارند برنامه را مصادره کنند و بگویند بلههههه برگزار کننده ما بودیم و ما چنان کردیم و ما این طور کردیم و ما آن طور کردیم. شاید این که استقبال حداکثری و پر شوری رخ نداد به این علت بود که خدا خواست مجال مصادره کردن را از بزرگواران که خدایگان کار رسانه ای هستند؛بگیرد. ما هم نمی‌دانیم الله اعلم.

آقا خلاصه بگویم در این جریان متوجه شدیم که حرف هایی که برخی ها می‌زدند خیلی هم غلط نبود. گاهی اوقات صفت تمامیت خواه را امنیتی را بر برخی عزیزان می‌بستند. خب ما هم از آنجا که این حرف ها توی کتمان نمی‌رود همیشه رد می‌کردیم که نخیر، انقلابی جماعت این برچسب ها رویش نمی‌چسبد. اصلا اگر سعی کنید ازین برچسب ها بزنید سوسک می‌شوید! می‌گفتند که نگاهشان بالا به پایین است و سودای ریاست بر همه تشکل ها را دارند می‌گفتیم نه آقا این حرف ها مفتش گران است نگویید که خوبیت ندارد. بعد دیدیم که نه این طور هم نیست! تهدید به این شدیم که تشکل جامعه اسلامی منحل می‌شود و با پا پس نکشیدن هایمان با شاخه دانشجویی سازمان مذکور وارد تقابل می‌شویم! جل الخالق. یک بار ما را درون جبهه محسوب می‌کنند و اظهاراتمان را گل به خودی؛ از آن طرف قابل تحمل نیستیم و فهم رسانه ای نداریم و بلانسبت» اندازه گاو فهم تشکیلاتی و بصیرت نداریم! اخوی بالاخره سر صلح داری یا سودای جنگ؟ نمیدانم وقتی با دست پس میزنی عکس العمل نشان دهم یا وقتی با پا پیش میکشی؟ انتقاد به ما وقتش همین الان» است و انتقاد به شما می‌شود گذشته ها گذشته»؟

فکر می‌کنم این جمله کلیشه ای که می‌گویند: می‌بخشم اما فراموش نمی‌کنم» را همه شنیده باشیم. تازگی ها خدا این توفیق را به بنده داد که مفهومش را حس کنم. در درون جبهه انقلاب(بخوانید گروه عمومی انقلابی های مقیم بهشتی منهای جادی ها) فردی(از قدیمی ها و ادوار شاخه دانشجویی سازمان ذیربط) علیه جاد سمپاشی می‌کند و حرف های زشت می‌زند و تهمت های ناجور میبندد. یکی دو تا آزاده» پیدا شدند که بگویند آقا این حرف ها عیب است زدنشان و از ادب به دور است. خب بنده خدا دید که خیلی ناجور شد سعی کرد ماله بکشد و توجیه کند. حالا پاسخ مسئول آن طرفی چه بود؟ فرمودند که آقا الان برنامه مشترک داریم فعلا هیزم به این شومینه نریزید. آقای مسئول، عدم عذرخواهی این فرد هتاک را ممکن است ببخشیم اما فراموش نمی‌کنیم. بقیه حساب و کتابش باشد با خود خدا.

همه این حرف ها زده شد که به فکر فرو برویم، همه مان به فکر فرو برویم. نه من و نه هیچ یک از اعضای جاد پدر کشتگی و خصومت شخصی با کسی ندارند( البته به گوش می‌رسد برخی اعزه‌ی هم جبهه ای ترجیح می‌دهند شخصی تسویه حساب کنند). این حرف ها زده می‌شود برای این که لابلای برنامه برگزار کردن هایمان، لابلای کار تشکیلاتی مان، لابلای کار حرفه ای رسانه ای مان کمی هم به فلسفه کار ها بیندیشیم؛ به هدف برگزاری برنامه بیندیشیم؛ به فواید و آسیب های هر برنامه بپردازیم و در آخر رابطه مان را با برادرها و خواهر هایمان بهتر کنیم و در هیچ یک از این روند ها خود را معصوم ندانیم و انتقاد ها را با جان و دل بپذیریم.

 

آخر کلام جمع بندی لازم است. اگر واقعا دل سپرده به آرمان های انقلابیم، اگر واقعا می‌خواهیم سرباز خالص و مخلص امام زمان باشیم، اگر میخواهیم مسیر انقلاب را کج نکنیم. اندکی در رفتار و گفتارمان بیندیشیم. حرف حق را از دهان کافر هم بشنویم و بپذیریم و جذب وجودمان کنیم. برای این که به کسی بر نخورد مخاطب اول این نوشته خود من هستم و امیدوارم که هر بدی از بنده دیدید حلال کنید و خوبی هایمان را به پای انجام وظیفه بنویسید.


بعضی وقت ها
تصوراتت از بعضیا خیلی تغییر می‌کنه

 

طوری که حس میکنی انگار کلا پوسته‌ی فرد باقی مونده و یک روح دیگه در بدنش تزریق شده

 

نمیدونم این رویداد در مورد من هم اتفاق میفته یا این که فقط من اون لحظات تغییر بنیادین رو در خودم حس نمیکنم.!(حس میکنم، خودمو زدم به اون راهlaugh)

 

خلاصه این که خدا از سر تقصیرات همه ما بگذره

ان شاء الله که امور طوری پیش نره که پس فردا شرمنده خودم و عملکرد خودم بشم


راستی چی شد که آدما وقتی بزرگ شدن دچار تضاد منافع شدن؟
در همون کودکی آدما درگیر این چیزا نبودن مثلا یه پسری بود در راه رضای خدا(شایدم رضای بنده‌ی خدا ولی بدون انتفاع مادی!) به شادی و خوشحالی بقیه کمک میکرد. الانم وقتی بزرگ شده همون طوریه؟
به عده بچه زرنگ هم که بودن بعد از این که یکی دوبار سر این و اون شیره میمالیدن از جمع بچه ها طرد میشدن
خوب نبود اون طور روحیه؟

 

 

 


به نام خدا

 

نمی‌دانم کجای کار می‌لنگد اما هیچ چیز در این مملکت سر جای خودش قرار ندارد!

هیچ چیز که گفتم البته اغراق است و اگر به معنای واقعی کلمه هیچ چیز سر جایش نبود الان وضع خیلی بد تر از این حرف ها بود(هر چند الان هم چنگی به دل نمی‌زند) اما حداقل بعضی چیز های مهم سر جایشان نیستند، مثلا آدم های لایق و با سواد و کار بلد و دانشگاه رفته و خدا شناس بیشتر از این که در بطن حوادث و در وسط رودخانه‌ی جریان اتفاقات کشور باشند، در ساحل آرامش خود به دور از هیاهو نشسته اند و دوران می‌گذرانند.

 

مثال دیگرش که ماها بیشتر احساسش کردیم و حداقل برای کسی مثل من تازه دارد شفاف می‌شود این است که هر رشته دانشگاهی چه آینده ای دارد و مسیر شغلی افراد در چه جهتی می‌تواند بهتر رقم بخورد و هر درسی که در دبیرستان خواندیم کاربردش کجا بود و اصلا از همان اول در دبیرستان باید چه میخواندیم و چه می‌کردیم.

 

نمی‌دانم چرا ولی حس میکنم اصولا از همان دبیرستان نباید رشته تجربی را انتخاب می‌کردم و شاید ریاضی برایم بهتر بود و شاید هم علوم انسانی! همین ابتدا اعتراف کنم که برای انتخاب رشته ریاضی از درس ریاضی و هندسه اش ترسیدم و برای انتخاب رشته انسانی از ادبیات و عربی اش. بعدا اما فهمیدم که شدیدا در اشتباه بوده ام و این ها چیز هایی بودند که زمانی برای من شیرین ترین ها شدند. البته فقط خدا می‌داند که علاقه و استعداد واقعی ام کجاست و به کدام سو باید بروم. انصافا در هر سمت و سویی و هر گرایشی و هر تخصصی حس میکنم گوشه اش به من ربط دارد و من را می‌خواند تا به سمتش بروم و از وضع فعلی اش نجاتش دهم! یادم می‌آید در همان دبیرستان حرص می‌خوردم که چرا باید این همه درس های پراکنده و بی ربط را باید بخوانیم که البته نمی دانستیم آخرش هم به چه وضعیتی می‌رسیم. الان اما می‌گویم این گرایش های بسیار دور از هم و شاید در مواقعی بی ربط، ارتباطات جالبی دارند و از هر کدام غفلت کنیم به موقع اش ضربه خواهیم خورد. البته نمی‌توانم این را هم تحمل کنم که چرا انقدر از ریاضیات دور شدیم و چرا انقدر در ذهن ما ریاضیات صورت و شکل ناجوری دارد. بابا علم شیرینی است به شرطی که طبق اصول و ملاحظات منطقی خاصی سراغش برویم. تمام این عدم انسجام ها زیر سر نگاه غیر سیستمی ماست.

 

همین نگاه سیستمی نداشتن باعث می‌شود نگاهمان به شرایط و موقعیت ها خیاری» باشد و کشکی» و چه چیز از این بد تر؟ مثال آشنایش این است که در دبیرستان ها دانش آموزانی که از ریاضیات و اعداد و محاسبات و سایر موارد مشابه فراری اند سریع رشته تجربی را انتخاب می‌کنند و سختی سر و کله زدن با کتاب های زیست دبیرستان را به جان می‌خرند حتی اگر علاقه ای به آن ها نداشته باشند. و از آن طرف هر فلک زده ای که از سلول و مولکول و خون و استفراغ و ادرار و جک و جانور ها و گل و گیاه بیزار است تن به خفتی می‌دهد که ریاضیات، مخصوصا نوع پیوسته اش! طی چند سال به وی تحمیل می‌کند. و حالت سوم هم این است که شما اگر ریاضیات و علوم زیستی را دوست ندارید گمشید بروید رشته های علوم انسانی! که البته در برخی مناطق بی منطق(اکثر مناطق کشور!) این عزیزان رشته انسانی مان را حیوانی» صدا می‌زنند و آن ها را کم هوش ترین و بدبخت ترین ها می‌دانند.

 

بقیه را ول کنیم. همین خودم را فعلا بچسبم بهتر است. من اگر بیل زنم و غصه باغچه های(باغ های وسیع) بیل نخورده مملکت را می‌خوردم لاجرم اول باید باغچه خودم را بیل بزنم. تا دوران ابتدایی که اگر خرده هوشی و سر سوزن ذوقی داشته باشی معمولا تحصیلت به مشکل بر نمی‌خورد و تمام درس ها را با نمره ۲۰ تمام به پایان می‌رسانی. من هم بالاخره دانش آموز کم بهره ای نبودم و تقریبا در تمام ادوار مورد توجه معلمان گرامی قرار می‌گرفتم. اما مشکل از دوران راهنمایی آغاز می‌شود. نوجوانی و کله ات داغ است و اگر کمی بچه شیطون و حرف گوش نکنی باشی در این زمان دیگر زیر بار حرف زور این و آن نمی‌روی و با خودت می‌گویی: این درسو می‌خوام چیکار؟ اون درسو می‌خوام چیکار؟ فلان چیز به چه درد من میخوره؟ چرا باید اینو بخونم؟ و قس علی هذا. من از همین دوره خب به خیلی چیز ها نه» گفتم. به معلم دینی نه گفتم به خاطر درس دادن خشک و بی روحش. انگار داشت اسلامی را که روی فلش ریخته باشد روی هارد کم ظرفیت ما کپی می‌کرد. آخه مرد مومن این چه طرز دینی درس دادنه؟ اون زمان دینی خوندن برای من حکم ۷۴ ضربه شلاق را داشت و تحملش به سختی ممکن بود. در سال های بعد خب وضع کمی بهتر شد. معلم دینی دو سال بعدم گوگولی تر بود و بهتر درس می‌داد و کلا در کارش جدی تر بود. از آن طرف دبیرستان هم یک معلم به شدت خشک و کسل کننده و خواب آور، و از سال بعدش معلمی شوخ و با سواد و بی تفاوت به درس همراه ما بود که مرا به وجد می‌آورد. از این وضع سینوسی درس دینی باید وضعیت فعلی من مشخص باشد! خب فردی هستم که نماز هایم به فناست(خدا ما را به راه راست هدایت کند)، روزه هایم را تقریبا کامل می‌گیرم، از دین خیلی چیز ها می‌دانم ولی شاید در مقام عمل روی شیطان را سفید کرده باشم. حال برای سایر علوم نیز همین وضع را در نظر بگیرید. ریاضی را هم بگویم که دلم خنک شود. از ابتدایی گذر کنم. دوران راهنمایی با یک استاد سن بالا و به شدت مغرور آغاز شد. استادی که در مدرسه دولتی عادی خود را از همه شاخ تر می‌دانست و کل جماعت دانش آموز را گاو هایی سخنگو که اصلا حرف هایش را درک نمی‌کنند. سخت می‌گرفت و در کلاسش انواع و اقسام تست های شخصیت شناسی را به اجرا گذاشته بود و به راحتی بر اساس همان تست ها کل شخصیت برخی ها را با خاک یکسان می‌کرد. من البته در کلاسش فردی خنثی بودم مبادا که ترکشش به گوشه پیرهنم بگیرد و جر بدهد. البته درس ریاضی آن سال را شب امتحانی جمع و جورش کردم و یادم است که مادرم خیلی کمک کرد و پا به پایم پیش آمد ولی خب در کل پایه قدرتمندی برایم نساخت. سال های بعدی اما کمی بهتر بود. سال دوم معلمی داشتم که فردی بسیار شوخ طبع بود و مهارتی وصف ناپذیر در مدیریت کردن کلاس داشت. الحق و الانصاف اگر کمی سال قبلش بهتر می‌بودم در کلاس این بزرگوار می‌ترکاندم و بسیار می‌درخشیدم ولی خب خیلی جاها کم می‌اوردم و خوب پیش نمی‌رفتم. نمره هایم بد نبود اما مقدار زیادی از همین نمره ها را مدیون هوش و ذکاوت بودم نه تلاش و کوشش. آن سال هم گذشت. معلم ریاضی سال سوم را اصلا دوست نداشتم. پیرمردی مرتب و اتو کشیده اما عصا قورت داده و سخت گیر بود که شوخی و استراحت در کلاسش معنی نداشت. از آن سال چیز زیادی به خاطر ندارم اما این را مطمئنم که اصلا به من خوش نمی‌گذشت. یادم هست که در همان سال سوم کلاس های فوق برنامه ای بود که معلم ریاضی اش جوان و پر انگیزه تر بود و خیلی ورجه وورجه می‌کرد. در کل بهتر از آن آقای مسن و سخت گیر بود اما ایشان هم خیلی دیدشان به ریاضیات سیستماتیک» نبود. در دبیرستان که بالاخره نام استعداد های درخشان روی تابلویش خورده بود سال اول با معلم ریاضی ای روبرو شدیم که همیشه از درد کمر و سرمای کلاس می‌نالید و خیلی به کتاب کمک درسی ای که تالیف کرده بود می‌بالید. اما امان از مدل و کیفیت تدریسش. در وصف مدل کاری ایشان کافیست بگویم که کل مثلثات سال اول دبیرستان را در ۱۵ دقیقه درس دادند و کل کلاس انگشتشان به دهانشان بود و من نیز هم. پس از آن ۱۵ دقیقه طلایی هم بلافاصله شروع به حل تمرین کردند و همچنان همگی هاج و واج بودند. در آن سال کلاس های ریاضی برایم مثل سلول انفرادی زندان گوانتانامو بود و هر ثانیه اش هم ارز ساعتی بود و دعای جان دادن و سقط شدن و له شدن و مریض شدن و در نهایت نیامدن معلم ورد زبانم. یادم هست که ریاضی آن سال را ۱۷ شدم و دقیق یادم می‌آید که در برگه امتحان چرت و پرت بلغور کرده بودم. حالا خدا می‌داند که چطور ۱۷ شدم ولی در نهایت تمام شد. سال دوم اما در کل بهتر بود. معلمی که تخصصش ریاضی دوران راهنمایی بود را برایمان آورده بودند تا ریاضیات سال دوم دبیرستان را تدریس کند. نمی‌توانم بگویم که افتضاح بود اما خب از ۱۰ نمره من به ایشان ۵ هم نمی‌دهم! بین ۴ و ۵ کفایت می‌کند. ریش قشنگی داشت و استایل جالبی داشت اما خب ریاضی را همانند همان معلم ریاضی کلاس های فوق برنامه سال سوم راهنمایی، همراه با کتابش بلد بود. یعنی اگر کتاب از دستشان می‌افتاد استدلالی در ذهن نداشتند برای ادامه حل سوال! آن سال هم با فیلم های آموزشی و دوپینگ های شب امتحانی به خیر گذشت اما سال سوم دبیرستان. حالا مجالی نیست برای سخن گفتن درباره قضایایی که پیرو شرکت در المپیادم شکل گرفت و ختم به خیر نشد اما خب لازم به ذکر است که سال سوم را در دو مدرسه مختلف گذراندم. حدود اواخر آذرماه بود که به مدرسه قبلی ام برگشتم و آنجا تحت فشار زیادی قرار گرفتم. معلم ریاضی نیمه اول سوم دبیرستانم جوانی بود ریش قشنگ و ظاهری تر و تمیز داشت اما خب یادم نمی‌آید که در کلاس تدریس خاصی کرده باشد. یک جزوه داشت که از رویش می‌خواند و بعد هم بلافاصله تمرین. خب سال سوم با احتمال شروع می‌شد و از آنجایی که ماهیت گسسته داشت تقریبا عملکرد من بین بقیه عالی بود و هم گام با بقیه به پیش می‌رفتم و تنه به تنه قوی ترین دانش آموزان آن مدرسه می‌زدم. اما بلافاصله بعد از این که احتمال تمام شد و وارد تابع شدیم انگار مغزم را قفل کردند! د لامصب خب درست درس بده! طوری پیش می‌رفت که انگار همه چیز از قبل مشخص است و من فقط باید تست بزنم و سوال تشریحی حل کنم تا مطلب برایم جا بیفتد. عمو کجای کاری؟ من تازه الان با تابع روبرو شده ام تو می‌گویی تست بزن؟ الله اکبر! این وضع زیاد ادامه پیدا نکرد و به دلایلی که شاید بعدا ذکر کنم به مدرسه قبلی ام بازگشتم. معلمی چشم رنگی و تقریبا لاغر با شکمی که به سبک مردان بازاری بیرون زده بود تدریس ریاضی و آمار آن سال را عهده دار بود. مرد بدی نبود و تدریسش خوب بود اما خب متاسفانه دهانش بوی سگ مرده می‌داد و منی که میز اول می‌نشستم کل روز های دوشنبه در عذاب بودم. چون از اول صبح که وارد مدرسه می‌شدیم ۳ زنگ نخست را ریاضی داشتیم و زنگ آخر را نیز آمار! قربان برنامه ریزی قشنگتان بروم! سال چهارم اما استادی مرتب و تر و تمیز و با تیپ و قیافه خاص داشتیم که با پرشیای سفید رنگش وارد مدرسه می‌شد و نمی‌دانم چرا همین طوری بیخودی توجه همه را جلب می‌کرد. معلم خوبی بود و در عین این که کلاسش خیلی هم به شوخی و خنده نمی‌گذشت اما کسل کننده و خشک و بی روح نبود. حس می‌کردم که به ریاضی عشق می‌ورزد و واقعا هم این طور بود. دانشجوی دکترای ریاضی در ارمنستان بود و کارشناسی ارشدش را در باهنر کرمان که به قول خودش قطب ریاضی ایران بود گذرانده بود. آن سال تنها کسی که بر روند ریاضی من تاثیر گذاشت ایشان نبود اما تاثیر خوبی روی دیدگاه من داشت. فقط یک نمونه از درس ریاضی را برایتان موشکافی کردم. حالا تا انتهایش بروید. عربی و زبان و ادبیات و فیزیک و شیمی و زمین شناسی و. را هم بر همین شیوه تحلیل کنید. تازه نکته ای که می‌توان به آن اشاره کرد این است که در برخی درس ها یکی درمیان معلمان خوب و بد بودند اما به جرئت می‌گویم که هیچ وقت معلم شیمی استانداردی را تجربه نکردم! همه درب و داغان به حول قوه الهی! سیستم» ای که برای آموزش مدارس در نظر گرفته بودند فشل بود. یک جای کارش می‌لنگید. نمی‌دانم بخش مدیریتی بود یا بخش آموزشی، نمی‌دانم بخش نرم افزاری بود یا سخت افزاری؛ تنها چیزی که می‌دانم این است که واقعا وضع خراب بود! مدرسه غیر از این که کمی تعاملات اجتماعی با افراد را به من آموزش داد تقریبا از نظر بار علمی چیزی برایم نداشت. یعنی شاید آن موقع داشت ولی الان که از نقطه بالاتری به قضیه نگاه می‌کنم می‌بینم شاید چیز زیادی نداشته. البته از حق هم نگذریم کسانی بودند که الهام بخش من شدند و از آن ها علمی بودن» را اندکی تلمذ کردم. هر سه معلم درس علوم تجربی دوران راهنمایی همین طور بودند. آقایان باقری،پارسی و مسجّی تقریبا مرا دیدند و استعدادم را دریافتند و به من بها دادند. که اگر امروز خودم را چیزی می‌بینم و وضعیت نسبتا خوبی دارم از توجهات و عنایات این عزیزان بود. دو تا از معلمان زیست دبیرستان هم تقریبا تاثیر زیادی روی دید من داشتند و حداقل زمانی که سر کلاسشان بودم گذر زمان را حس نمی‌کردم و به معنای واقعی کلمه از علم و دانستن لذت می‌بردم. از همین جا دست آقایان روزبهانی و گلشن را می‌بوسم.

 

همه این ها را گفتم تا به این نقطه برسم: با تمام این مشکلات و این عدم وجود عدالت آموزشی و این نبود امکانات و این استعداد سوزی ها؛ باز هم در یکی از دانشگاه های سطح یک کشور هستم و در رشته ای که برایش هدف گذاری کرده بودم( به درست یا غلط) وارد شدم اما نامردی است اگر کسی بگوید که کار شاقی نکردم. خیلی ها بودند که از من با استعدادتر بودند. از من کوشا تر بودند اما در میانه راه تحصیلات دانشگاهی کمرشان خم شد و انگیزه هایشان نابود. و من هم خیلی پر رو بوده ام که تا اینجا دوام آورده ام. خیلی خوب عمل کرده ام که در نقطه فعلی ایستاده ام. هر چند کسانی که اندازه بز ماده‌ی شیر ده از علم و دانش سر در نمی‌آوردند هم در کلاس ما حضور دارند به مدد داشتن سهمیه هیئت علمی که والدین عزیز تر از جانشان برایشان فراهم کرده اند هم رتبه و هم رده من محسوب می‌شوند اما خودم را و هدفم را و تلاشم را تحسین می‌کنم.

 

شاید کسی پیدا نشود که این مطلب را تا انتها بخواند اما همه این ها را نوشتم که برسم به این نقطه. الان با دیدی وسیع تر و نگاهی سیستمی تر به آینده علمی ام نگاه می‌کنم. البته هر طرف را که سر چرخاندم مسیر صعب بود و دشوار؛ اما این طور راه ها هستند که مرد می‌طلبند وگرنه مسیر های دیگر را که هر کس و ناکسی می‌رود و به انتها می‌رساند. نمی‌دانم که مسیر قبلی ای که طی کرده ام چقدر درست بوده و چقدر به صلاحم بوده اما این را مطمئنم که خدا مرا جای بدی نمی‌فرستد. بالاخره او بهتر از هر کسی میداند که کدام بنده اش در کجای این پازل بزرگ نقشی بهتر ایفا می‌کند. این تلقی من بوده که جایگاه فعلی ام بهترین چیزی که می‌توانسته نصیبم بشود نیست اما واقعا کسی چه می‌داند؟ شاید تمام اتفاقات و حوادث و سلسله رویداد ها طوری چیده شده اند که من به این سمت هدایت شوم و در این جای خالی قرار بگیرم و پرش کنم. مهم این است که در شرایط فعلی دست به بهترین انتخاب ها بزنم و مسیر زندگی ام را بهتر از گذشته مدیریت کنم.

 

تصمیمی که گرفته ام شاید عجیب و حتی غیر محتمل در نظر گرفته شود اما حس درونم می‌گوید که این مسیر درست است و باید به این سمت حرکت بکنم. باید در شروع این مسیر هم م بگیرم و امکان سنجی کنم اما خودمانیم، آخرش هم هم همان تصمیمی را اجرایی می‌کنم که خودم رویش پافشاری می‌کردم:)

 

 

ای کاش کسانی که ادعا کردند من نابالغ» ام و در زندگی هدف» ندارم و سرگردانم این نوشته را بخوانند. بخوانند تا بدانند قضاوت کردن در مورد شرایط و زندگی دیگران هر چند کار ظاهرا» دشواری نیست اما حقیقتا بسیار دشوار است و پارامتر های زیادی را برای قضاوت عادلانه» می‌طلبد. اما این ها فقط توصیف بخش اندکی از تحصیلات قبل از دانشگاهی من بود و چه بسا برای ساختن تصویری کامل از هر فردی لازم باشد خانواده و دوستان و محیط و زمان و مکان و سایر شاخص ها را هم در نظر بگیرند. باشد که خداوند دلشان را با ما صاف کند و از سپر دفاعی غیر جذابِ خشکِ بی روح بیرونمان بگذرند و اندکی درونمان را بسنجند.

 

با دعایی هر چند تکراری برای اطرافیانم، مطلب را به پایان می‌رسانم:

 

اللهم اجعلنا من جندک فإن جندک هم الغالبون، واجعلنا من حزبک فإن حزبک هم المفلحون، واجعلنا من أولیائک فإن أولیائک لا خوف علیهم ولا هم یحزنون.

 

 

آتش زیر خاکستر


این هنر نیست که با مردی با تقوا و با ایمان و تربیت شده‌ی مکتب اسلام ازدواج کنی و سپس او را به درجه شهادت برسانی

 

اگر پسر جوانی، مستعد رشد و شکوفایی بود و آرمانش شهادت بود و دستش از آرمانش کوتاه؛ و در راه مانده بود و توانست با کمک و یاری و همراهی تو به درجه رفیع شهادت برسد این هنر است.

 

آتش زیر خاکستر


این جا می‌نویسم تا کسی نخواند

می‌نویسم برای خودم

برای بیدار کردن روح و جانم

برای کشیدن افسار هوس هایم

 

 

امروز با خبر شهادت بزرگ مردی از تبار مردان بزرگ خدا از خواب برخواستم. آیا می‌شود که با این خبر از خواب غلفت هم بلند شوم؟

 

سرگردانی و پریشانی حالم از کجاست را نمی‌دانم؛ اما می‌دانم که امروز راه را یافته ام، راهی که قبلا برای حرکت کردن در راستایش تلنگر خورده بودم اما نفس، بیکار ننشسته بود و مرا به سمت و سویی که نباید می‌برد برد.

 

هدف تو، آرمان تو این است: آنقدر تاثیر گذار و جریان ساز باشی که دشمن به فکر نابود کردنت بیفتند»

 

این دقیقا همان حقیقتی است که فراموش کرده بودی و من بعد نباید فراموش کنی

سلیمانی شدن، شهریاری شدن، حججی شدن، چمران شدن و آوینی شدن مسیری هموار نیست اما چراغ هایش راه را کاملا روشن کرده اند. مرد این راه هستی؟

 

بشور و پاک کن آن گناهان را که تا خرخره تو را پایین کشیده اند و آن سابقه» بد و ننگین را، مبادا که تو را از حرکت باز بدارد. مبادا که بزرگی و سنگینی گناهانت تو را از رحمت پروردگارت نا امید کند.

 

زبانم قاصر است از ادا کردن کلماتی که حال فعلی ام را وصف کند. ولی شور عجیبی و حس غریبی کل وجودم را احاطه کرده.

 

دعای سجده هایم این باشد: ما را از سربازان ولی امرت قرار ده، توفیق بندگی خالصانه و زندگی عارفانه را به ما عطا کن. ذکر و یاد خودت را همیشه در دل ما زنده بدار. ما را خار چشم دشمن و افتخار مسلمین و مؤمنین بکن. مرگ ما را غیر از شهادت قرار نده.

 

mailراستی دعاهایی که برای قنوت نماز جمع آوری کرده بودی چه شد؟

mailدعاهایی که برای هر لحظه از جریان زندگی ات توصیه شده اند تا همیشه تو را به یاد رب متعال بیندازند چه شد؟

 

 

مرور کن هر لجظه هدفت را، به یاد بیاور که خلقت تو بیهوده نبوده، خلق شدی تا روح کامل و خدایی داشته باشی،خلق شدی تا طرف حق باشی و دشمن باطل؛ پس برای لحظه ای کوتاه هم در جبهه باطل قرار نگیر و دست از توجه به حقیقت مطلق نکش.

 

راستی، مرد خدا که باشی در سالروز شهادت جعفر طیار به شهادت می‌رسی و چهلم شهادتت می‌شود ۲۲ بهمن. و از قبل می‌دانی که فاطمیه سال بعد را نمی‌بینی و می‌دانی که چه زمانی وقت ماندن» فرا می‌رسد. به راستی که شهدا ماندند و ما رفتیم.

 

 

آتش زیر خاکستر


آدما معمولا خوششون میاد که تاریخ تولدشون یادت مونده باشه.اگه براشون کادو بخری که دیگه هیچی ینی تردیlaugh مثلا خود من ذوق مرگ میشم وقتی یکی کادو واسه تولدم بگیره، حتی اگه یه چیز کوچیک باشه؛ البته اگه بزرگ باشه بیشتر خوشحال میشمlaugh



تولدش یادم مونده ولی خب چه فایده؟ وقتی نتونی بهش تبریک بگی و بهش بفهمونی که برات خودش و تاریخ تولدش و هر چیزی مرتبط بهشه جذابه و دوست داشتنی.

 

دلم میخواست کادو بدم، دقیقا از کاری که بدم میاد همین کادو خریدن و کادو دادنه؛ ولی این یکی فرق میکنه.

فک کنم قبلنم گفتم که، انقد نسبت به آدما و تاریخ تولدشون بی تفاوتم که اگه مال یکی یادم بمونه ینی خیلی تو ذهن من عزیزه! حالا یادم مونده که هیچی دارم متن مرتبط با تولدش هم مینویسم! جل الخالق

 

ولی خب چه فایده. همون پارسالم که کادو گرفتم به دلایلی نرسید. و امسال هم چون احتمال میدادم نرسه بیخیال شدم

 

 

 

ینی یه روز میرسه که به این متن بخندم؟ از این نظر که به وصل رسیده باشم

 

و امیدوارم روزی نرسه که این متن بشه آینه حسرتم

 

 

 

 

بجنب لععععنتی

بجنب

شاید خیلی زود دیر شه

شاید یکی دیگه بتونه نظرشو جلب کنی و راضیش کنه

اون موقه چه غلطی میخوای بکنی؟

 

 

 

 

تکمیلی:اضافه شده در ۵۲ دقیقه بامداد ۱۴ دی

البته الان که از زاویه دیگه ای به قضیه نگاه میکنم، راضی کردنش کار خود خداست. خدایی که امروز خودش الگو و هدف و مسیر را بار دیگر یادآوری کرد. شاید همه این اتفاقات برای این باشد که ما بیدار شویم و از جاده خاکی وارد راه اصلی شویم.شاید تا وقتی که در جاده خاکی باشم لیاقت همراهی او را نداشته باشم.


با یقظه و انتباه، توبه و هدفی الهی شروع شد

 

با عزلت و ریاضت ادامه یافت و با حال» پاسخ داده شد

 

دور شدم و فاصله گرفتم از سر نادانی و جریانات قوی و مظاهر تکنولوژیک ولی همیشه آن حال» و علتش و ماهیتش در ذهنم ماند

 

کششی همیشه درونم بود که فریاد میزد باید برگردی به وادی

باید بیایی به راهی که برایت طراحی شده در صحنه خلقت

 

 

از همان ابتدا دست و چشم و گوش و حواسم پی برداشتن درس عرفان عملی بود

 

و این ترم شاید بنا بر مصالحی که خود قادر متعال فقط میداند چیست، زمانش مناسب بود و برش داشتم

حال فهمیدم که همه چیز چیده شده بود تا به همین وادی برگردم

 

 

 

 

اکنون زمان توبه است، قدم اول در مسیر تبدیل به بنده ای خالص و پاک و تربیت شده.

 

آیا آماده شروع هستی؟

 

 

آتش زیر خاکستر

 

 


چند روز پیش نوشته بودم انگار هیچ چیز سر جای خودش قرار ندارد

 

شهادت حاج قاسم به به من نشان داد که حداقل یک نفر» بود که سر جایش بود.و صد البته همین الان هم سر جایش است، در اعمال دل تک تک شیفتگان حقیقت

 

و این خود امید است

 

آیا من هم سر جایم هستم؟ نیستم. برویم سر جایمان.

 

ان شاء الله در بیرون راندن آمریکا از منطقه موفق باشیم و خون سردار شهیدمان به فتح قدس منجر شود

 

سید حسن نصر الله:عمودی آمدید، افقی می‌روید

 

 

آتش زیر خاکستر


بسم الله الرحمن الرحیم

من بعد برای هر موضوع و هر حال و هوایی دعاهایی را جمع آوری می‌کنم و اینجا منتشر می‌کنم تا خودم و بقیه به مرور زمان استفاده کنیم

 

دعا سلاح مومن است

 

دعای شهید شاه آبادی: اللهم انی اسئلک ان تجعل وفاتی قتلاً فی سبیلک تحت رایه نبیک و اولیائک

 

 

ما در همه‌ی عرصه‌ها مامور به وظیفه‌ایم و لو نتیجه‌ی دلخواه ما حاصل نشود. اگر فرضا گذشته ما معمولی بوده است(یا حتی سیاه و تاریک)، زمانِ حال را از دست ندهیم و همچون شهیدان و صالحانِ خدا زندگی کنیم و از خدا بخواهیم که توفیق شهادت را روزی ما کند. این دعا حتما تاثیر خود را بر زندگی ما خواهد گذاشت. و حتما فرقی میان ما با آرزوی شهادت و کسی که چنین آرزویی ندارد ایجاد می‌کند.

 

 

اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَةِ وَ الشَّهَادَةِ فِی سَبِیلِک

 

فَإِذَا کَانَ مَا لَا بُدَّ مِنْهُ الْمَوْتُ فَاجْعَلْ مَنِیَّتِی قَتْلًا فِی سَبِیلِکَ بِیَدِ شِرَارِ خَلْقِکَ مَعَ أَحَبِّ خَلْقِکَ إِلَیْکَ مِنَ الْأُمَنَاءِ الْمَرْزُوقِینَ عِنْدَکَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین

 

آرزوی شهادت در راه خدا بسیار پسندیده است و نشان از روحیه ایمانی و جهادی دارد, اما وظیفه مهم ما گام برداشتن در راه نورانی شهدا و الگو قرار دادن آنها در زندگی است

 

البته نباید هدف قرار دادن شهادت عامل رکود و س ما بشود چنان که سالار شهیدان (ع) می‌فرماید:برای دنیای خود، چنان عمل کن که گویی برای همیشه زنده خواهی ماند و برای آخرت خود، چنان عمل کن که گویی فردا خواهی مرد.»

 

یکی دیگر از شرایط استجابت دعا، مبالغه و الحاح (اصرار و پافشاری) در هنگام دعا می باشد و از این رو در اصول کافی جلد 2 از حضرت رسول نقل شده است که ایشان فرموده اند: خداوند رحم می کند بر بنده ای که با حالت الحاح (اصرار و پافشاری) حاجتی را از خدا طلب می کند؛ خواه دعای او مستجاب بشود و خواه نشود.»

 

نسخه ای که بر اساس روایتی برای خودت پیچیده بودی هم این جا یادآوری شد: هر دعایی که بین صلوات بر محمد و ال محمد بکنی حتما بالا می‌رود و شنیده می‌شود.

 

از امام صادق (ع) روایت شده که هر کسی ده بار یا الله» بگوید، به او گفته می شود، لبیک، حاجت تو چیست؟

 

 

 

برای اضافه کردن سایر نکات به

این آدرس سر بزن

 

 


سردرگمی-آدم اگر بتواند به بیرون اش دروغ بگوید به درونش نمی‌تواند.

 

دید کلی و چارچوب اندیشه ای یک مسلمان از نوع شیعه به علم

 

کمبود چیزی به نام معنویت - در نظر نگرفتن نقش امام زمان- شیرجه زدن مسلمان در دنیای دانش بعد از مجهز شدن به سلاح دین

 

وارونه بودن دید مدرنیست ها به دنیا و انسان

 

 

لیست بالا مواردی بودند که امروز ذهنم را درگیر خودشان کرده اند.

سعی میکنم در این نوشته به هر کدام از آن ها تا حد امکان بپردازم و شاید روزی بیشتر و مفصل به هر کدام پرداختم، تا ببینیم خدا چه می‌خواهد.

 

یک بچه مسلمان چگونه باید به کل مقوله علم و دانش نگاه کند؟ راستش را بخواهید نگاه کردن با عینک اسلامی به خیلی از موضوعاتی که توسط عالمان سکولار یا لائیک ساخته و پرداخته شده اند و یا حداقل در کشوری سکولار بهای زیادی به آن داده می‌شود برای یک بچه شیعه(کسی که در تلاش است شیعه باشد) سخت است. چرا متفکرین غربی این همه در این زمینه صحبت کرده اند و نظریه پردازی کرده اند اما ما چیزی نداریم که آن را مبنا قرار دهیم و بر اساس آن حرکت کنیم و علم بیاموزیم یا بیندوزیم. این یک چالش واقعی است، برای کسی که این خلاء را حس کرده و می‌خواهد یک چارچوب کلی برایش رسم کند. شاید برای این کار نیازی به ابزار های فلسفه و منطق و دین اسلام و کمی دغدغه نیاز داشته باشد. مفاهیمی که امیر خانی در نشت نشاء به آن ها پرداخته شده کاملا برایم ملموس است اما امیر خانی هم مثل خودم فقط طرح سوال کرده و پاسخی ارائه نکرده. او هم شاید پیش خودش گفته که من مسئله را پیدا کردم. بگذار مطرح بکنم شاید کسی برایش پاسخی دست و پا کرد!

 

فکر می‌کنم نقطه شروع، برقراری اتصال باشد. زمان امام صادق (ع) شاگردان ایشان قطعا علم را به شیوه ای فرا می‌گرفتند که متفاوت بود با فراگیری علم از دانشمندان ملحد. در این دوران و در این زمان که از نظر علمی خود را شدیدا مقهور می‌دانیم(با پارامتر های غربی)، چرا دست به دامان امام زمانمان نمی‌شویم؟ شاید اماممان راهی پیش رویمان گذاشت برای شکستن تمام مرز بندی ها و صف بندی های موجود در زمینه علم و دانش و دانشگاه و . و طرحی نو در افتاد. با معیار غربی برای طرحی نو در انداختن فقط معیار خلاقیت لازم است. یعنی باید خلاق بود و چیز جدیدی به وجود آورد. اما شاید با دیدگاه ما خلق کردن چیز جدیدی نیازمند این باشد که دست به دامان مقام عظمای ولایت شویم و از خود مبدأ هستی طلب راهنمایی کنیم. امیر خانی راست می‌گفت: دانشگاه های ما در بهترین حالت شعبه های دوم و سوم دانشگاه های اروپایی و آمریکایی اند و اساسا ایجاد نشده اند تا مسائل دنیای مسلمان ها علی الخصوص، ایران به عنوان یک کشور اسلامی را برطرف کنند.

 

 

از نظر من هر علمی را به هر کسی می‌توان آموخت به این شرط که خوب تدریسش کنیم. یعنی شاید هیچ کس در ریاضی یا فیزیک یا علوم انسانی خنگ نباشد و فقط فرایند یادگیری اش ناقص یا مشکل دار بوده. باید همه نظم موجود را بر هم زد و راه متفاوتی را طی کرد. نقطه شروع کجاست؟ از ۲ جا باید شروع کنیم: ۱- دانشگاه ها و اساتید دانشگاه ۲- مدارس ابتدایی و راهنمایی. از اساتید باید شروع کنیم چون در وهله اول همین عزیزان هستند که فرهنگ علم و دانش را در کشور ترویج می‌کنند و اگر از پایین هم تغییر بدهیم وقتی فرزندانمان به این نقطه برسند دچار فساد می‌شوند!

 

به خبری که هم اکنون به دستمان رسید توجه کنید: کتاب از علم سکولار تا علم دینی از دکتر مهدی گلشنی را یافتم. شاید جواب خیلی از سوالات را بتوان آنجا یافت.

 

اگر کسی بگوید دچار سردرگمی شده ام، بی راه نگفته، چون واقعا دچار سردرگمی ام! دعا بکنید مسیر خودش را بنمایاند.

 

سخت است به کل دنیا بفهمانی که مسیرشان را اشتباه رفته اند نه؟ مسیر وارونه که مدرنیته جلوی روی آنان گذاشته. مسیری که ظاهری زیبا و دلفریب ولی عاقبتی شوم دارد.

 

 

 

آتش زیر خاکستر


بسم الله

 

حس گند و عجیبی دارم از این که

در وقایع چند وقت اخیر بد جوری از آمریکا بازی خوردیم.

 

همیشه می‌گن گل به خودی نزنیم و مراقب باشیم بهانه دست دشمن ندیم اما حقیقتا این دشمن ازون حرفه ای هاست. خدا هم با ما عهد اخوت نبسته، کلاهمون رو سفت نچسبیم حتما باد میبرتش.

به شدت منتظر اینم که این زمان لعنتی بگذره و حقایق مشخص بشه، این که واقعا در حادثه مورد هدف قرار دادن هواپیمای مسافربری اوکراینی حامل جوانان دانشمند ایرانی، واقعا چه اتفاقی رخ داده. ان شاء الله هر چه سریع تر زوایای پنهان خیلی چیز ها مشخص بشه. البته نه برای موضع گیری ی. برای این که واقعا بدونیم چی شده، حقیقت حتی اگر تلخ هم باشه همیشه بهترین راهنماست برای تصمیم گیری های آینده‌ی ما.

 

در هفته اخیر، دانشگاه شهید بهشتی که هیچ وقت هیچ اتفاق ی و شبه ی درش رخ نمیداد، دو بار شاهد تجمع عزیزان و بزرگواران، البته با مشی و نگاه متفاوت بود.

از بازگو کردن جزئیات رویداد خودداری می‌کنم چون ممکنه حرف اصلی رو فراموش کنم.

این که میگم مردم ما(که به احتمال زیاد ما هم جزوشون محسوب میشیم!) بصیرت ندارند به چند دلیله:

۱-خیلی هایی که از روی پرچم آمریکا و اسرائیل عبور نکردند طبیعتا اختلافات اساسی با ما دارند و پرداختن به این مورد مجال دیگه ای رو میطلبه.

۲- عده ای اصولا هیچ نظر ی ای ندارند و کاملا خنثی هستن و طبیعتا در پی هر اتفاقی ممکنه نظرشون رو باد ببره، و البته معمولا به سمت مبتذل ترین اظهار نظر های ی کشونده میشن. اما این عزیزان هم در این زمین به نفع آمریکا بازی کردند.

۳-تعدادی از اعزه صرفا فاز روشنفکری دارند و با هرگونه حرکتی که مقداری از آرمان های انقلاب را تداعی کند مشکل و خصومت شخصی پیدا می‌کنند، من جمله آتش زدن و عبور از روی پرچم.

۴- اما این دسته آخر را(هر چند ممکن است ابراز نکنم) دوست دارم؛ آن ها منطقی تر از بقیه به قضیه نگاه کردند. شاید در زمین دشمن بازی کردند و به خاطر همین قضیه سرزنششان کنم اما، نکته‌ی مهمی را یاد آور شدند. از آنچایی که شکل گیری کشوری به نام آمریکا برخلاف خیلی کشور ها از جمله ایران، شکل گیری مصنوعی(و بی هویتی) بود اما، فی الحال چند چیز هستند که نقطه مشترک آمریکایی ها محسوب می‌شوند و طبق شنیده ها و اخباری که به دستم رسیده، پرچم، یکی از همان المان ها و مظاهر ملی آن هاست و شاید بیش از آن که نشانگر رابطه بین مردم و دولتشان باشد، چسب و عامل اتصال و یکپارچگی ملتشان است.

 

از گفتن این موارد به چه نتیجه ای می‌خواهم برسم؟

هر چند خیلی روی این حرف ها اصراری ندارم و به شکل راهکاری برای خروج از انفعال به آن نگاه می‌کنم اما شاید لازم باشد تجدید نظر کنیم؛ در این که پرچم را صرفا نماد دولت و خوی استکبار ستیزی بدانیم. یعنی در آمریکا هیچ نماد و نشانه و المانی برای هدف قرار دادن دولت و کل حاکمیتشان نیست؟ اگر هم این نماد نباشد به نظرم کشیدن عکس دولتمردان آن ها در ادوار مختلف می‌تواند گزینه خوبی باشد.

نمی‌دانم، شاید هم همین پرچم بهترین گزینه فعلی باشد. ولی خب آسیب های خودش را هم دارد. اگر به این نتیجه برسم که آتش زدن و عبور از پرچم بهترین و بهینه ترین راه برای اعتراض به نفس شیطانی آمریکاست، مسلما با دل و جان و از صمیم قلب این کار را انجام می‌دهم(هر چند تا الان هم انجام داده ام تا حد امکان) و برای گفتمان سازی آن هم در حد توان خودم مضایقه نمی‌کنم اما اینجا هنوز خیلی سوال ها هست که باید به آن ها پاسخ داده شود.

 

 

 

همچنان چالشم با موضوع جدال با علم سکولار در برابر علم دینی با پرجاست و هنوز هم برام خلا فکری و جای سوال هست. ان‌ شاء الله در هفته های آینده بیشتر به این قضیه می‌پردازم و اگر چیز جالبی هم دستگیرم شد حتما به سمع و نظر خیل عظیم خوانندگان! وبلاگ خواهم رساند.

 

 

اللهم الجعلنا من جندک، فان جندک هم الغالبون

 

آتش زیر خاکستر


شاعر میگه:

چه بگویم؟ نگفته هم پیداست، غم این دل مگر یکی و دو تاست؟

به همم ریخته است گیسویی

به همم ریخته است مدت هاست

 

 

 

تو فکر اینم که چی بگم و چجوری بگم و به چه ترتیبی بگم؛ خب طبیعتا کل فرایند رو باید مهندسی کنم :) البته مهندسی به معنای خوب و سازنده نه به معنای دستکاری کردن و خرابکاری کردن.

محورهای مذاکره بدین شرح است(بدون ترتیب):

۱-زندگی و محیط - رشد و خانواده‌ی خودم

۲- ویژگی‌های شاخص طرف مقابلم- علی الخصوص عقل و وقار بدون هیبت - سایر ویژگی‌های لیست دفتر نارنجی

۳- داستان در مورد شروع قضایا - روز اولی که دیدم - خب هر کسی که میبینی و خوشت می‌آید ااما همانی نیست که میخواهی

۴- اعتراف صریح به ممکن الخطا بودن و این که اصلم بر تکرار خطا ها نیست بلکه بر اصلاح است

۵- دوران تحصیلم - نه گفتن به خیلی چیز ها- خواندن کتاب و مجله و درس نخواندن - خلاصه از دوران تحصیل - چه شد که آمدم دانشگاه؟ اولش که آمدم بهشتی ناراحت بودم ولی بعدش.

۶- این که قضاوت کردن افراد اولا ناخودآگاه است - ثانیا اگر آگاهانه و عادلانه باشد سازنده است - ثالثا من با قضاوت مشکلی ندارم اما با مدل غیر عادلانه کنار نمیایم مخصوصا در نسبت با خودم و آینده ام! 

۷- کنار گذاشتن هر چه که در یک سال اخیر رخ داده و شاید هر کدام نیاز به توضیحی داشته باشند. تمرکزم بر چیز های اصلی ای است که میخواهم بگویم.

۸- برای قضاوت، من علاوه بر همکلاسی های دانشگاهم، همکلاسی دبیرستان هم دارم. مدرسه هم دارم، معلم هم دارم، همسایه و بچه محل هم دارم. جدای از همه این ها خودم را اگر از خودم شناختی درست است. با اطلاعات دست دوم و سوم و چندم شناخت درست شکل نمیگیرد.

۹-اصل من راستگویی است. حتی اگر ظاهرا به ضررم شود. این مورد از آن جاهایی نیست که با دروغ پیش برود. چون دیر یا زود من یک خود واقعی دارم که آن خود واقعی همه چیزش مشخص می‌شود. صداقت اعتماد می‌آورد.

۱۰-فقط دو فرد نیستند، خانواده ها هم باید با یکدیگر همخوانی داشته باشند.

۱۱- در مورد مسئله‌ی سن هم فکر کرده ام. به نظرم موضوع قابل توجهی است یعنی نباید از آن غافل شد ولی درجه ۱ نیست به عنوان ملاک. چون تمام این بحث زیبایی و این ها تا یک جایی موضوعیت دارد و اصالت دارد. روح انسان و تفکر انسان درجه اهمیت بالاتری دارد.

۱۲- من در نگاه اول اصلا جذاب و دوست داشتنی نیستم ولی شاید خود واقعی ام بد نباشد، یعنی حداقل تجربه شخصی این طور نشان داده!

۱۳- اهل تکیه انداختن و ضمنی حرف زدن نیستم و رک هستم، هر چند از رک بودنم بعضی جاها خیر ندیدم ولی باز هم ادامه می‌دهم.

۱۴- هر جا چیزی رو متوجه نشدید به من بگید صادقانه و صریح چون اصلا نمیخوام سوء برداشت یا سوء تفاهمی بشه.

معنی تفاهم؟ باب تفاعل مثل تضارب، یعنی درک و شناخت و فهم مشترک، یعنی فهم من از شما و فهم شما از من.

۱۵- معمولا میگن آقایون باید شنونده های خوبی باشن و خانم ها حرف بزنن ولی خب آقایون هم دل دارن، گاهی لازمه برن بالای منبر(مثل من) و اون چیزی که مدت هاست مشغولشون کرده رو بیان کنن- مدل من چجوریه؟ این طوریه که در مورد خیلی چیز ها خیلی حرف ها رو نمیزنم و میذارم همه‌ی افکار و تحلیل هام انباشته بشه و در موقعیت مناسب برم بالای منبر

۱۶- بعضی چیز ها اگه با زبان بیان بشن ارزش بالایی ندارن و فقط رسوندن اون مفهوم با رفتار آدم ارزشمنده ولی اشاره بکنم به بعضی روحیات خودم شاید مفید بود. تاریخ تولد یادم نمیمونه! اهل کادو گرفتن نیستم. وقایع و جزئیات چیز هایی که اتفاق افتاده برام خیلی ارزشمند نیست.

۱۷- نکته برای خودم :) چشماش لعنتیچشماش.

۱۸- غرور - بالاخره یکی باید توی این دنیا پیدا بشه که این غرور لعنتی رو آدم براش بذاره کنار دیگه!

۱۹- بعضی وقت ها یه کسایی هستن که همین طوری بی دلیل ازشون خوشت نمیاد. ینی به صورت حسی احساس خوبی نسبت بهشون نداری و مثلا دلت نمیخواد ریخت نحسشونو ببینی - اگر من در دید شما این طور هستم بی زحمت همین اول بگید که جهت و سوی تلاش هام رو تغییر بدم :)

۲۰- توقعاتم از زندگی مادی چیه؟ عروج معنوی چطوری حاصل میشه؟

 

 

 

چه سوال هایی قراره بپرسی؟

کجای زندگیش برات تاریک و مبهمه یا حتی جذابه که بدونی؟!


به نام خدا

امروز ۳۰ ام بهمن ماه سال ۹۸، بهمنی دوست داشتنی، بهمنی به یاد ماندنی.

بهمن در ۲۹ روزی که فرصت داشت روی خوش نشان بدهد، این کار را نکرد اما، دمش گرم که در روز پایانی اش اتفاقی خوشایند را رقم زد.

ساعت ۴ و ۱۲-۱۳ دقیقه‌ی بعد از ظهر هم به ساعت ها و تاریخ هایی که قرار است همیشه به یاد داشته باشم اشان اضافه شد؛ ساعت رها شدن، ساعت سبک شدن، البته نه سبک شدنی مناسب برای پرواز ولی مطلوب برای نفس کشیدن.

از ملاقات و صحبت هایی می‌نویسم که شروع کردنش برایم دشوار بود اما وقتی در دلش رفتم و انجامش دادم به سرعت مثل خونِ حیاتی در رگ‌های خسته از خمودگی ام شادابی اش جاری شد. علامت (؟) به معنای بی جواب بودن نیست، به این معناست که انقدر حرف زدن برایم سخت و جانفرسا بود که لرزه به صدایم افتاده بود و مغزم نصفه و نیمه کار میکرد بنابراین درست و دقیق نفهمیدم که واکنش یا جواب چه بود!

- سلام خانمِ

+سلام

- حال شما خوبه؟

+ (؟)

- ببخشید که اینجا مزاحمتون میشم اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم و فرصت مناسب تری پیدا نکردم.

+ (؟)

- من خیلی فکر کردم با خودم و سخت هم به این نتیجه رسیدم ولی میخواستم باهاتون صحبت کنم، حرفایی دارم که باید بزنمشون.

+ بسیار خب مشکلی نیست. میتونم همین الانم صحبت کنم.

- نه نه من آمادگی ندارم الان :)

+ (علامت های صورت)

- هر جایی که شما بگید و هر زمانی که بگید 

+ خب من تقریبا وقت خالی زیاد دارم. شنبه چطوره؟

- شنبه هممممم . از ظهر به بعد میشه، یکشنبه ها و سه شنبه هام خالی ان.

+ خب همون یکشنبه خوبه، چه ساعتی؟ بعد از ظهر خوبه؟

- یکشنبه هر ساعتی که شما بگید. تعیین زمانش با شما و تعیین مکانش با من :)

+ (باز هم علامت های صورت انگار!)

- پس هماهنگ میکنیم. با اجازتون

+ خدانگهدار

 

 

این تمام چیزی بود که رد و بدل شد ولی یک عالمه حس خوب اون وسط به من منتقل شد که نمیتونم توصیفشون کنم. انگار چیزی فراتر از انتظارم بود. شاید هم موش شدنم و اون لرزش صدا و دستم باعث شد که دلش به رحم بیاد! حالا هر طور بود اون کاری که ازش واهمه داشتم و این همه مدت نتونسته بودم انجامش بدم بالاخره استارتش زده شد. الحق و الانصاف که دم حسین گرم، سقلمه‌ی به جایی به من زد و گفت الان فرصت طلاییه، کسی نیست :) و منی که لیتر لیتر ترشح شدن هورمون های ستیز و گریز از غدد فوق کلیه ام رو حس میکردم و منتظر بودم تا خرید ایشون تموم بشه و مثل پلنگ مازندران در لحظه‌ی حساس شکار کنم :) بر خلاف انتظارم به جای این که بره سمت مخالف، اومد سمت من! اینجا دیگه قشنگ کُپ کردم.

اومد و از جلوم(تقریبا ۵ متری البته) رد شد و. منم سریع به دنبالش و ادامه‌ی ماجرا :)

 

 

الان رسیدم به چالش بعدی! چی بپوشم؟ هدیه بدم یا ندم؟ اگه بدم چی بدم؟ اون حرفی که ته دلم هست رو بزنم یا نزنم؟ اصلا چه حرفایی بزنم؟ این همه خطورات ذهنی داشتی بالاخره باید اینارو جم و جور بکنی یا نه؟

 

و سوال جنجالی دیگر: آیا روز ۳ اسفند هم از آن روز های خاطره انگیز و به یاد ماندنی می‌شود؟ :)

 


امروز مواردی ذهنم را مشغول به خود کرد که به نظرم اگر یادداشت بشنوند بهتر است، فلذا این مطلب شکل گرفت

 

/صبح بیدار شدن

به جرئت و با قاطعیت می‌گویم که صبح زود بیدار شدن هم باعث سرحالی و بازدهی بالاتر می‌شود و هم کل روند سیکل روزانه منظم و قابل تحمل تر می‌شود. روزایی که لنگ ظهر از خواب بیدار میشیم فقط به درد وقت تلف کردن و به بطالت گذروندن میخوره، بنابراین اگه میخوای آدم مفیدی باشی سحر خیز باش!

 

 

/تغییر عادات و علایق

برای منی که از طفولیت تفریحم چت کردن و ارتباطات مجازی بوده، امروز این مقوله تبدیل به یکی از حال بهم زن ترین کار ها شده، طوری که ترجیح میدم از هر کس و ناکسی بد و بیراه بشنوم ولی چت نکنم! این رو هم به فال نیک میگیرم. اگر انسانی در حال تغییر کردن باشه این تغییر باید در سبک زندگی و رفتارش نمود پیدا بکنه. :) عمیقا حس میکنم جدی شدن خونم میزانش بالاست و حس می‌کنم رسما و عملا وارد دنیای آدم بزرگ ها شدم. البته قبل از این هم عمیقا منو جزو آدمای همین دنیا محسوب میکردن حتی در حالی که طفل صغیر ولی عاقلی بودم. دیشب م در مورد سن عقلی صحبت کردیم و ایشان شواهد جدیدی از دوران کودکی من نقل کردن که بعدا در مطلبی دیگه مفصلا بهش میپردازم :) داستان هایی از معلمان و اقوام!

 

/گزینش اخبار و جایگاه سواد رسانه‌ای

ماهیت رسانه: تشکیلاتی که برای انتشار اخبار و پوشش جزئیات حول موضوعات ی، فرهنگی، اجتماعی به وجود اومده. به نقل از یکی از دوستان که به نقل از وحید جلیلی حرفی رو آورده بود: رسانه ساخته شده که دروغ بگه، چرا انتظار راست شنیدن داریم ازش؟ 

ما اگر درگیر جنگ رسانه‌ای بین رسانه‌های مختلف بشیم فقط عمر خودمون رو حروم کردیم. واقعا باید برای خودمون ارزش قائل بشیم و در ذهنمون رو روی خیلی از این چیزا ببندیم و فارغ از هر هیاهویی به هدفمون و مسیر رسیدن بهش فکر کنیم. البته از خبر‌هایی که شنیدنشون ضروریه نباید غافل بشیم اما، این مرز ضروری و غیر ضروری رو خیلی وقتا رسانه ها با ایجاد کردن شرایط هیجانی برای ما کمرنگ و غیر قابل تشخیص میکنن. حواسمون به خودمون باشه، سلامت روانی ماها خیلی چیز مهمیه.

 

 

 

/انسان های مضر برای اجتماع

انسان های مضری که تشخیص شون دادم و میخواستم تیپ شخصیتش و ویژگی هاشون رو تشریح کنم. ولی خب ظاهرا خیلی زمان و نیروی فکری نیاز داره، فعلا مصادیق عینی این انسان های مضر رو اینجا مینویسم تا بعدا دقیق تر بهشون فکر کنم.

دانشجوی پزشکی ای که خانوادتا فاز اپوزوسیون داشت و شاید هم نیازی اندکی به توجه

دانشجوی زمین شناسی که باهوش است اما در دنیای فلسفه غرب و حرف های قشنگ غرق شد

دانشجوی متعصبی که علنا هر گونه تلاش انسانی برای بی طرفی و تفکر آزاد را عقیم کرد

کسی که نتوانست حرف مخالفش را حتی بشنود، چه برسد به این که تحلیل کند و فکر کند

دانشجوی فعلی و ان‌شاء الله فعال در حوزه پیراپزشکی در آینده که قادر به تفکیک برخی مسائل نیست و جو گیر است. با دیدن کلید واژه ای از کوره در می‌رود و هر حرفی غیر از حرف ایشان غیر منطقی است.

 

 

/با نویسنده شدن می‌شود بزرگ شد؟

بستگی دارد چه بنویسی و چگونه بنویسی

بستگی به این دارد که مخاطبت چه کسی باشد

بستگی به این دارد که آیا رسانه‌ای هست که تو و هنرت و حرفت حمایت کند؟

ولی همه‌ی این ها حرف است،

بستگی به این دارد که خدا بخواهد برخی حرف ها را از زبان تو بزند یا نه :)

 

//در این فکرم که این وبلاگ رو با اون فرد محترم به اشتراک بذارم یا نه :) 

 

 

 


قبل از شروع هر حرفی لازمه که به دو تا نکته اعتراف کنم:

۱-تجربه جدیدی بود که حقیقتا دلم نمیخواست از نصایح دیگران در موردش بهره ببرم بنابراین گندی که زدم طبیعیه :)

۲-تصور من با تصور مخاطبم از این جلسه فرق داشت، بنابراین یه حرفایی زده نشد و دلیلش عدم آمادگی من بود.

 

 

 

روایت دیدار در شب های دیگر تکمیل می‌شود!

فعلا باید خونه تی تموم شه و ذهنم یذره باز.

 

 

 

 


طبیعتا مثل شب های دیگه، دیر وقت فکرای مختلف به ذهنم هجوم آوردن؛ ولی امشب یه دوستی باعث شد بیام و یکمی بنویسم
لااقل اینجا سرنخ موضوع رو بزارم تا بعدا بیام مفصل بنویسم :) البته میدونم که تعداد سرنخ های گذاشته شده و پیگیری نشده دارن یکم زیاد میشن ولی تقریبا خونه تی تموم شده و میتونم برای این کار به صورت اختصاصی وقت بذارم. اون قضیه‌ی موقعیت شغلی یکم از دور ترسناک به نظر میرسه ولی مطمئنم که چاره اش مقاومت کردنه، اولش سخته ولی سختی ها رو میشه با هدف والا و اراده‌ی پولادین شکست داد.

 

سرنخ امشب رو به خاطر این میذارم که سوالی رو در دیدار با اون بنده خدا بی جواب گذاشتم، البته این تنها سوال نبود ولی بالاخره یکی از چندین سوال بود!

یادم باشه بقیه‌اش رو هم جواب بدم. 

 

۱۰ سال آینده خودم رو کجا میبینم؟

 

سوال هوشمندانه‌ایه، نه از این نظر که پاسخش یه چیز خاص باشه و باید حتما اون رو ذکر کنیم، از این نظر هوشمندانه‌اس که بارم مشخصی نداره و حتی پاسخ مشخصی هم نداره، اصلا احتمال میدم خود سوال هم موضوعیتی نداشته باشه ولی دید آدم رو به دنیا مشخص میکنه. این نوشته یک آفت داره که یکی از دوستای خوبم بهش اشاره کرد: این که اگر همون لحظه بهش جواب میدادی واقعی تر بود و الان امکان داره حرفایی بزنی که مخاطبت بپسنده و شاید به صورت ناخودآگاه اون چیزی که واقعا بهش فکر کردی رو نگی، ولی خب اصلِ صداقت باعث میشه این اتفاق نیفته، ینی حداقل خودم که امیدوارم.

 

 

این ازون سوالاس که تقریبا آدم هر سال بهش فکر میکنه و هر سال هم براش پاسخای جدیدی پیدا میکنه! برای نمونه میتونم از کاغذ هایی بگم که طی سالیان گذشته با این موضوع پیدا کردم و بعضی وقتا از دیدن بعضی نوشته هاشون تعجب بکنم. 

ولی خب الان مجددا باید با توجه به پارامتر های مختلف یه بار دیگه همچین دورنمایی رو بازنویسی کنم و تقدیم حضورشون کنم :)

آینده‌ی علمی؟

آینده‌ی مالی؟

آینده‌ی فکری؟

آینده‌ی عقیدتی؟
آینده‌ی ی؟

 

همه این ها باید یه جورایی گنجونده بشه به علاوه‌ی چیزایی که قبلا بهشون اشاره کرده بودی. اون کاور آ۴ که توش کاغذا رو جم کردی بیار D;

 

 

گاوداری: تولید ثروت و مولد بودن به معنای بیولوژیک

مدرسه: تربیت نسل بعد انقلاب

علم داده: به عنوان یکی از مهم ترین ابزار های قدرت و ثروت

 

-------------------------------------------------------------------

سه‌شنبه ۱۳ اسفند

بسم الله

طبیعتا برای این که برسیم به این که ده سال آینده کجا خواهیم بود باید اون آینده رو بر چیزی که الان هستیم بنا بکنیم. الان یک دانشجوی ساده در دانشگاه شهید بهشتی هستم. چیزی که برایش برنامه ریزی نکرده بودم اما این طور پیش آمد. احتمالا اولین چیزی که باید در موردش صحبت کنم همین دوران دانشجویی و ارزش دانشگاه در ذهن من است. چیزی که فعلا پیش رویم میبینم و خود را مم به برنامه ریزی و حرکت در راستایش میبینم این است که در مقطع ارشد به چیزی به نام بیوانفورماتیک برسم، تغییر حوزه است، تا الان خیلی گسسته نخوانده ام و از ساختار داده چیزی نمیدانم ولی برایش هدف گذاری کوتاهی کردم؛ کنکور ارشدش را ثبت نام کردم و مقداری کتاب تهیه کردم. اما اصل مهم برنامه ریزی و لقمه سازی است که تا الان خوب پیش نرفتم اما حتما در آینده‌ای نه چندان دور درستش می‌کنم و تنظیم.

اصلا از همان ابتدا که تصمیم گرفتم حتما به دانشگاه بیایم و در فلان رشته تحصیل کنم هدفم این بود که مسئله‌ای را حل کنم، ذهنم به دنبال ایجاد انقلاب بود، به دنبال رفع کردن مشکلی، به دنبال این که ساخته‌ی دستی داشته باشم و به آن افتخار کنم. اما فضای دانشگاه جایی متفاوت بود. در اینجا اکثر دانشجو ها، دانش آموزانی بودند که به دانشگاه هم به چشم همان مدرسه نگاه میکردند. اساتید هم عینا مشابه معلمان مدرسه بودند اما کمی ابهت و حتی ادعایشان بیشتر بود. بنابراین خیلی زود فهمیدم که اینجا هم باید خودم برای خودم برنامه داشته باشم. باید خودم آینده خودم را بسازم. باید خودم برای خودم مسیر تعریف کنم و دنبال عوامل موٍثر در پیشرفتم بگردم. در این حین پایم به تشکل باز شد. به کانون‌های فرهنگی باز شد. به مسائل فرهنگی باز شد. آنجا هم کمی تلاش کردم و حتی کوله باری از تجربه اندوختم ولی هنوز هم به آنچه که نیاز داشتم نرسیدم. این که مسئله ای از مسائل کشورم و مردمم را حل کنم.

 

اما آنچه که در مسیر، مانع درست کرده بود و باعث شد به خیلی از آرمان هایی که در ذهن داشتم نرسم، جو زدگی بود، نه جو گیری و صرفا جو زدگی. حالا اما دقیقا متوجه شدم همان فرایندی که در دبیرستان اجازه نمیداد خیلی کار ها را بکنم همین جو زدگی بود. جوی وجود داشت و همه، از دانش آموز و معلم گرفته تا مشاور ومدیر همگی به این جو دامن میزدند و هر کس خلاف این جریان حرکت میکرد دانش‌آموز خوبی محسوب نمیشد. اما به خودم افتخار میکنم که بار ها و بار ها خلاف این جریان حرکت کردم، مدرسه ام را عوض کردم، به دنبال کلاس المپیاد گشتم، کتاب مرجع خریدم و سعی داشتم از عادات و سننی که در دبیرستان حاکم است فرار کنم اما. به هر حال این که نتیجه‌ای حاصل نشد حتما حکمتی دارد و هیچ کس از منی که یک دانش آموز دبیرستانی بودم و تجربه‌ی زیادی نداشتم انتظار نداشت که همه چیز را به نتیجه نهایی برسانم. اما انتظار خودم از خودم بالاتر بود. 

 

 

 

حالا، در جایی ایستادم که فهمیدم تحصیلات(بخوانید مدرک) دانشگاهی صرفا یک مهر اعتبار است. هر کسی با هر توانایی و عقیده ای در پی این است که این مهر اعتبار بر پیشانی اش بخورد. دوست دارد که بقیه به نظراتش احترام بگذارند و او و تفکرش را کم اهمیت نشمارند. بنابراین چه چیزی بهتر از یک مدرک دانشگاهی برای اعتبار بخشیدن. و چه بهتر که این مدرک از یک دانشگاه پر پرستیژ و پر سابقه باشد: دانشگاه صنعتی شریف، دانشگاه تهران، دانشگاه شهید بهشتی، دانشگاه امیر کبیر و قس علی هذا. خیلی ها را دیدم که وضعشان همین بود. آمدند دانشجو شدند، هیئت علمی شدند، یک جوری خودشان را به دانشگاه وصل کردند تا پرستیژ دانشگاه شامل حالشان بشود. اما غافل از این که آن ها بودند که باید به دانشگاه اعتبار می‌بخشیدند و عظمت و کارایی اش را زیاد میکردند.

 

حالا اگر من هم مثل آن ها عمل کنم چه؟ باید خودم را به خاطر حرف بقیه اسیر یک پروسه و مسیری بکنم که به نظرم فی نفسه ارزش ندارد؟ 

در کل نمی‌دانم که نقش این دانشگاه رفتن تا چه حد است و اصولا چقدر ارزش دارد. چون واقعا دانشگاه ممکن است راه و مسیر مناسب برای علم آموزی را فراهم کند ولی در موارد بسیاری این گونه عمل نمی‌کند. در هر حال فکر می‌کنم برای این که این روند های غلط اصلاح بشوند و دانشگاه نشود ابراز کسب اعتبار و نشود امید عده‌ای برای کاریابی و . باید در نهایت اعتباری از همین دانشگاه ها داشته باشی تا بتوانی تیشه به ریشه‌ی مدل های غلطشان بزنی و دست به اصلاح بزنی. اول انقلاب حرکتی زدند به نام انقلاب فرهنگی، الان و یا شاید در سال های آینده انقلاب علمی لازم است. سیستمی لازم است تا ارزش علم و دانش را به درستی بسنجد، سیستمی که فارغ از هر روند غلط قبلی، تمرکز استاد و دانشجو را بر علم ببرد و هر گونه حاشیه و ی کاری را از این محیط مقدس بزداید.

 

در ضمن بد نیست که دانشگاه های آن طرف را هم بسنجیم و ببینیم که چطور جایی است. آیا آن دانشگاه ها هم برای رفع مشکلات عموم مردم و برای تعالی بخشیدن به اجتماعات تلاش می‌کند یا به دنبال ساختن برده‌هایی دانشمند و در خدمت آن کشور است؟

 

این که دوست دارم نویسند بشوم یا نه؟ قطعا همین طور است. در طول همین عمر اندکم(۸۱۷۱ روز) کتاب و مجله و متون تخصصی و غیر تخصصی زیادی خوانده ام. اما برای چه؟ اگر خواندن این ها قرار نیست از تو یک نویسنده و یک متفکر بسازد پس به چه دردی میخورد؟ خوب شد همین جا به این نکته اشاره کردم. نویسنده شدن کار سختی نیست. این که حرف های این و آن را جمع آوری کنی و به صورت موضوعی طبقه بندی کنی کار سختی نیست. اگر آن ها را جمع کردی و به یک نتیجه‌ی جدید رسیدی، می‌توان گفت که نوشته هایت حاصل تفکر و تدبر تو هستند و ارزش دارند، ارزش زیادی هم دارند.

 

 

برسیم به اصل قضیه، قرار است چه تغییری در این دنیا حاصل کنی؟ مگر برای این به دنیا نیامدی که تغییری هر چند اندک ایجاد کنی تا هم خودت و هم اطرافیانت را به رستگاری برسانی؟

به چند مورد اعتقاد دارم و حس می‌کنم که کم اهمیت شمرده شده اند. مدرسه‌ها: به عنوان جایی که تقریبا کل نسل آینده‌ی کشور را تربیت می‌کند و مدل فکر کردن و سبک زندگی و خیلی چیز های دیگر را به ما می آموزد مهم هستند. امروز مدل طوری شده که مدرسه ای بهتر دانسته می‌شود که نتیجه‌ی کنکور بهتری بدهد، که دانش آموزانش نمره بهتری بگیرند، که دانش آموزانش بهتر حفظ کنند. این ها درست و به جا، اما تکلیف انسانیتشان چه می‌شود؟ تکلیف بقیه مهارت های زندگی چه می‌شود؟ مگر این ها قرار نیست داخل اجتماع نقشی ایفا کنند؟ پس چرا انقدر رهاست بحث پرورش روحشان؟ چرا مدرسه مان به بچه ها نماز خواندن را هم تئوری می‌اموزد؟ چرا اهمیت و ارزش کار در جامعه ما به نسل آینده فهمانده نمی‌شود؟ چرا هر کس متناسب با توانایی ها و شخصیتش به آینده‌ای که در انتظارش هست هدایت نمی‌شود؟ چرا ملاک‌ها و معیار های سنجشمان برای همه شان یکی است؟

 


قبل از شروع هر حرفی لازمه که به دو تا نکته اعتراف کنم:

۱-تجربه جدیدی بود که حقیقتا دلم نمیخواست از نصایح دیگران در موردش بهره ببرم بنابراین گندی که زدم طبیعیه :)

۲-تصور من با تصور مخاطبم از این جلسه فرق داشت، بنابراین یه حرفایی زده نشد و دلیلش عدم آمادگی من بود.

 

 

 

روایت دیدار در شب های دیگر تکمیل می‌شود!

فعلا باید خونه تی تموم شه و ذهنم یذره باز.

 

------------------------------------------------

اضافه شده در بامداد ۱۲ اسفند:

داستان فالی که شب عروسی برادر آقای عاکف به دستت رسید و بدون اینکه بخونیش گذاشتیش گوشه کتت

قوت قلبی که سعید بهت داد؟ و اون پیام هایی که فرستاد

وعده‌هایی که دوست گرامی دیگر داد در مورد آخر این ماجرا، که البته ثبت شدن و بعدا باید منتشر بشن :)

 

---------------------------------------

اضافه شده در ۳ عصر ۱۲ اسفند:

خب رسیدیم به بخش هیجان انگیز داستان :) درستش این بود که همون لحظه‌ای که پامو گذاشتم تو خونه بیام و این متن رو بنویسم تا از گزند فراموشیِ ذهنِ مسخره‌ی من در امان بمونه ولی الان اولین فرصتی بود که به دست اومد.

از صبح همون روز که بیدار شده بودم یکمی دلشوره داشتم، با این که آدمی ام که تحت هیچ شرایطی استرس بر من غلبه نمیکنه ولی اون روز یکم اذیت میکرد. به جرئت میتونم بگم روز کنکور سر جلسه هم انقدر تحت فشار خودم نبودم! البته کنکور اولم که اصلا تحت فشار نبودم :) خلاصه این که بلند شدم و بعد از صرف صبحانه اومدم تا لباس بپوشم و حرکت کنم. ماشین رو هم از روزای قبل رزرو کرده بودم که توی این گیر و دار مجبور نشم با حمل و نقل عمومی جابجا بشم و پدرم صلواتی بشه! هر چند همیشه با مترو و اتوبوس سفر میکنم و از رانندگی خیلی خوشم نمیاد ولی اون روز بهترین گزینه همین بود. خیلی خوشگل و خوشتیپ، جلوی آینه داشتم خودمو مرتب میکردم که گوشیم زنگ خورد؛ سعید بود. دوستی که به واسطه یه دوست دیگه پیداش کردم و متانت و آرامشش برام جذابه. تلفن رو جواب دادم و بعد از حال و احوال متوجه شدم که در مورد بورس سوال داره؛ چون چند وقت پیش با آقا مسود جلوی چشمش مقداری سهام خرید و فروش کردیم براش جالب بود که قضیه چیه و خب اون روز زنگ زده بود مقداری از ابهاماتش رو برطرف کنه - حالا واقعا کسی بهتر از من نبود برای پاسخ دادن به سوالات بورسی؟! - من سعی کردم جوابش رو با اطلاعات ناقص خودم بدم و یکمی فضا رو براش روشن کنم. آخرای صحبت بود که گفتم سعید تا حالا انقد استرس نداشتم! گف چی شده و منم گفتم که قراره برم با اون خانم صحبت کنم. سعید اصلا موضوع بحث رو عوض کرد و شروع کرد به نصیحت و موعظه :) بعدشم قرار شد یه چیزایی برام بفرسته و در نهایت برام آرزوی موفقیت کرد. بعد که از سعید خداحافظی کردم یهو یادم افتاد که یه کاغذ صورتی رنگ و شاید هم قرمز رنگ گوشه‌ی جیب داخلی لباسمه و از اون پنج‌شنبه شبی که با بر و بچ(نوید-امیر-اشکان) رفته بودیم حرم، پیشم بود. با خودم گفتم اون شب وقتی این رسید به دستت اصلا دلت نمیخواست بازش کنی ولی الان سرتا پات شور و شوق شده واسه این که بدونی حافظ چی میخواسته بگه! خیلی هول هولکی فاتحه رو خوندم، بدون این که اصلا متوجه باشم دارم چی میگم و در همون حال ۳ طرف کاغذ رو پاره کردم تا بتونم سریع تر به محتواش دسترسی پیدا کنم. شعر یکمی به نظرم آشنا بود. بدون کم و کاست اینجا براتون نقل میکنم:

 

ماهم این هفته برون رفت و به چشمم سالیست/حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالیست؟

مردمِ دیده ز لطف رخ او، در رخ او/عکس خود دید، گمان کرد که مشکین خالیست

می‌چکد شیر هنوز از لب همچون شکرش/که چه در شیوه‌گری هر مژه‌اش قتّالیست

ای که انگشت نمایی به کرم در همه شهر/وه که در کار غریبان عجبت اهمالیست

بعد از اینم نبود شائبه در جوهر فرد/که دهان تو در این نکته خوش استدلالیست

مژده دادند که بر ما گذری خواهی کرد/نیت خیر مگردان که مبارک فالیست

کوهِ اندوهِ فراغت به چه حالت بکشد/حافظ خسته که از ناله تنش چون حالیست

 

انقدر هیجان زده شده بودم از دیدن این ابیات و حتی یه جاهایی چشمم از روی نوشته میپرید به خط بعد، به شوق این که هر چه سریع تر تفسیر فال را در پایین برگه ببینه. و برام سوال بود که مگه توی کل دیوان حافظ شعری هست که انقدر خوب و به جا یهو تو فالت ظاهر بشه!

 

رسیدم به اصل کار:

ای صاحب فال؛ هجران و دوری بین تو و او به وجود آمده است. این مفارقت به وصال نزدیک است. تو خواهان او هستی و دلت میخواهد که زودتر او را ببینی. اگر این نیت خیر را کرده‌ای، این نیت را برمگردان که فال مبارک و خوبی است. تصمیم عاقلانه ات علیرغم کم تجربگی‌ات بسیار ستودنی است. تو اخلاق نیک و رفتار مهربانانه‌ای داری که تو را زبانزد عام و خاص کرده و همه از رفتار خوب تو تعریف می‌کنند. مردم‌داری و انصاف را در نهاد خود همیشه زنده نگاه دار و به محبت دیگران به دیده‌ی احترام بنگر که خدا مراد دلت را خواهد داد.

 

اصلا انگار خط به خط این بند رو برای من نوشته بودن! هر چند کلا علاقه‌ای به فال گرفتن نداشتم و میدونستم که توی تفسیر فال یه چیزایی مینویسن که آدم بخونه و خوشش بیاد ولی این یکی دیگه خیلی نقطه زنی کرد، ینی دقیقا زد همونجایی که باید میزد! و من کل این قضیه رو میتونم مثبت ارزیابی کنم.

 

بعد از این که این جملات تموم شدن یه شور و حال عجیبی بهم دست داد. انگار یه شادی و وجد عجیبی بود که میخواست قطرات اشک رو از چشمم سرازیر کنه. نفسم به شماره افتاد و دلم میخواست همون جا از خوشحالی فریاد بزنم ولی ازونجایی که نباید صدایی ازم در میومد، دکمه‌ی میوت رو زدم! و به سرعت ذهنم به ادامه‌ی مسیر منعطف شد.

 


به نام خدا

امروز ۳۰ ام بهمن ماه سال ۹۸، بهمنی دوست داشتنی، بهمنی به یاد ماندنی.

بهمن در ۲۹ روزی که فرصت داشت روی خوش نشان بدهد، این کار را نکرد اما، دمش گرم که در روز پایانی اش اتفاقی خوشایند را رقم زد.

ساعت ۴ و ۱۲-۱۳ دقیقه‌ی بعد از ظهر هم به ساعت ها و تاریخ هایی که قرار است همیشه به یاد داشته باشم اشان اضافه شد؛ ساعت رها شدن، ساعت سبک شدن، البته نه سبک شدنی مناسب برای پرواز ولی مطلوب برای نفس کشیدن.

از ملاقات و صحبت هایی می‌نویسم که شروع کردنش برایم دشوار بود اما وقتی در دلش رفتم و انجامش دادم به سرعت مثل خونِ حیاتی در رگ‌های خسته از خمودگی ام شادابی اش جاری شد. علامت (؟) به معنای بی جواب بودن نیست، به این معناست که انقدر حرف زدن برایم سخت و جانفرسا بود که لرزه به صدایم افتاده بود و مغزم نصفه و نیمه کار میکرد بنابراین درست و دقیق نفهمیدم که واکنش یا جواب چه بود!

- سلام خانمِ

+سلام

- حال شما خوبه؟

+ (؟)

- ببخشید که اینجا مزاحمتون میشم اما چاره‌ی دیگه‌ای نداشتم و فرصت مناسب تری پیدا نکردم.

+ (؟)

- من خیلی فکر کردم با خودم و سخت هم به این نتیجه رسیدم ولی میخواستم باهاتون صحبت کنم، حرفایی دارم که باید بزنمشون.

+ بسیار خب مشکلی نیست. میتونم همین الانم صحبت کنم.

- نه نه من آمادگی ندارم الان :)

+ (علامت های صورت)

- هر جایی که شما بگید و هر زمانی که بگید 

+ خب من تقریبا وقت خالی زیاد دارم. شنبه چطوره؟

- شنبه هممممم . از ظهر به بعد میشه، یکشنبه ها و سه شنبه هام خالی ان.

+ خب همون یکشنبه خوبه، چه ساعتی؟ بعد از ظهر خوبه؟

- یکشنبه هر ساعتی که شما بگید. تعیین زمانش با شما و تعیین مکانش با من :)

+ (باز هم علامت های صورت انگار!)

- پس هماهنگ میکنیم. با اجازتون

+ خدانگهدار

 

 

این تمام چیزی بود که رد و بدل شد ولی یک عالمه حس خوب اون وسط به من منتقل شد که نمیتونم توصیفشون کنم. انگار چیزی فراتر از انتظارم بود. شاید هم موش شدنم و اون لرزش صدا و دستم باعث شد که دلش به رحم بیاد! حالا هر طور بود اون کاری که ازش واهمه داشتم و این همه مدت نتونسته بودم انجامش بدم بالاخره استارتش زده شد. الحق و الانصاف که دم حسین گرم، سقلمه‌ی به جایی به من زد و گفت الان فرصت طلاییه، کسی نیست :) و منی که لیتر لیتر ترشح شدن هورمون های ستیز و گریز از غدد فوق کلیه ام رو حس میکردم و منتظر بودم تا خرید ایشون تموم بشه و مثل پلنگ مازندران در لحظه‌ی حساس شکار کنم :) بر خلاف انتظارم به جای این که بره سمت مخالف، اومد سمت من! اینجا دیگه قشنگ کُپ کردم.

اومد و از جلوم(تقریبا ۵ متری البته) رد شد و. منم سریع به دنبالش و ادامه‌ی ماجرا :)

 

 

الان رسیدم به چالش بعدی! چی بپوشم؟ هدیه بدم یا ندم؟ اگه بدم چی بدم؟ اون حرفی که ته دلم هست رو بزنم یا نزنم؟ اصلا چه حرفایی بزنم؟ این همه خطورات ذهنی داشتی بالاخره باید اینارو جم و جور بکنی یا نه؟

 

و سوال جنجالی دیگر: آیا روز ۳ اسفند هم از آن روز های خاطره انگیز و به یاد ماندنی می‌شود؟ :)

 

------------------------------------

ظهر ۱۲ اسفند:

اون لحظه ای که متن نوشته شد بعضی جاها از ذهنت پریده بود که بعدا به یادت اومد

اونارو حتما ثبت و ضبط کن :)

 


تو بخش اسکرین شات های گوشیم خیلی گشتم تا اون اسکرین شات هایی که از توییتر برداشته بودم و موضوعشون دعاهای پیشنهادی برای قنوت نماز بود رو پیدا کنم ولی هر چی بیشتر بین ۱۲۰۰ تا اسکرین شات بالا و پایین کردم کمتر دستگیرم شد. بنابراین اونارو فعلا بیخیال شدم و سراغ حلیة المتقین رفتم تا دعاهای بیدار شدن برای نماز صبح رو استخراج کنم :)

البته توی این بخش دعاهای خوب دیگه‌ای هم هستن که از اونا هم میذارم

 

منقول است که حضرت رسول(ص) به رختخواب می‌رفتند می‌فرمودند: بِاسمِکَ اللهمَّ اَحیا و باسمک اَموتُ » و چون بیدار می‌شدند می‌فرمودند: اَلحَمدُ للهِ الذی اَحیانی بَعدَ ما اَماتَنی و اِلَیهِ النُّشور »

 

 

در حدیث معتبر از حضرت امام جعفر صادق (ع) منقول است که هر کس در وقت خوابیدن آیه زیر را بخواند هر وقت از شب که بخواهد بیدار شود:

قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُکُمْ یُوحى‏ إِلَیَّ أَنَّما إِلهُکُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَمَنْ کانَ یَرْجُوا لِقاءَ رَبِّهِ فَلْیَعْمَلْ عَمَلاً صالِحاً وَ لا یُشْرِکْ بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً

بگو: من فقط بشری مانند شما هستم که به من وحی می‌شود خدای شما فقط خدایی یگانه است. در نتیجه، هر کس که همواره انتظار روبه‌رو شدن با پروردگارش را دارد، باید عملی شایسته بکند و احدی را در پرستش پروردگارش شریک نکند.

 

و در روایت دیگر از آن حضرت منقول است که آن حضرت فرمود که هر که خواهد در آخر شب برخیزد، چون به رختخواب رود بگوید: اَللهمَّ لا تُؤمِنّی مَکرَکَ و لا تَنسِنی ذَکرَکَ و لا تَجعَلنی مِن الغافِلینَ اَقوُمَ ساعَةَ کذا و کذا » یعنی در فلان ساعت برخیزم. چون این دعا بخواند حق تعالی ملکی را موکل سازد که او را در آن ساعت بیدار کند.

 

در حدیث معتبر از حضرت امام موسی کاظم(ع) منقول است که هر که خواهد که در شب بیدار شود، در وقت خواب رفتن بگوید: اَللهُمَّ لا تَنسِنی ذِکرَکَ و لا تُؤمِنی مَکرَکَ و لا تَجعَلَنی مِن الغافِلینَ وَانبِهنی لَاِحَبَّ السّاعاتِ اِلَیکَ اَدعوکَ فیها فَتَستَجیبَ  لی و اَسئَلُکَ فَتُعطِیَنی واستَغفِرُکَ فَتَغفِر لی اِنَّهُ لا یَغفِرُ الذُّنوبَ  اِلّا اَنتَ یا ارحَمَ الرّاحِمینَ » که چون این دعا بخواند، حق تعالی دو ملک بفرستد که او را بیدار کنند و اگر بیدار نشود، امر کند آن دو ملک را که برای او استغفار کنند و اگر در آن شب بمیرد شهید مرده باشد و اگر بیدار شود هر حاجتی که بطلبد خدا به او عطا فرماید.

 

 

 

 

این مواردی که ذکر شد خیلی طولانی نیستن و خوندنشون میتونه خیلی مفید باشه، مخصوصا اگر برای نماز صبح خواب میمونیم یا میخوایم نماز شب بخونیم.

بعدا مواردی ممکنه اضافه بشه.

 

 

آتش زیر خاکستر


شاید علاقه به نوشتن، ریشه در علاقه به ماندن داشته باشد. بودن یا نبودن، مسأله این است؟ بودن یا همان وجود که پرسش اصلی‌ فلاسفه است. این نوشتی که هدفش ماندن باشد چقدر ارزش دارد؟ 

ماندن شاید فی نفسه ارزشی نداشته باشد اما اگر بخواهی برای چیزی» بمانی، شاید ارزشمند شود. و آن ماندن شاید برای بیدار شدن و بیدار کردن لازم باشد.

 

سفرنامه‌ی انسان نام داستانی خیالی است که قرار است در آینده بنویسم! شاید بلند پروازانه به نظر برسد اما بلند پروازی در این زمینه ها ایرادی ندارد.

سفرنامه‌ی انسان داستانی است که مبنا و اساسش سفر» است، سفر نماد عدم س و حرکت؛ سفرنامه‌ی انسان قرار است زیبایی ها و جلوه‌های زمینی خلقت را به عنوان عنصری که یاد خدا را زنده می‌کند، به تصویر بکشد. نوع روایت کردن اول شخص است، به این دلیل که دوست دارم خودم و فکر و روحم در داستان حاضر باشد اما زیبایی داستان به این است وجودی الهام بخش در داستان حاضر باشد. کسی که یادآور زندگی و رفتار و شخصیت شهدای معاصر است و سبک زندگی اش ما را به یاد سیره و سخن پیامبران می‌اندازد.

 

در سفرنامه‌ی انسان، داستان برخلاف مفاهیم اصالت ندارد اما از آنجا که قالب و کالبد منتقل کردن پیام هاست باید ظریف و دقیق طرح ریزی شود. باید از عنصر توصیف به خوبی استفاده شود و فقط و فقط به آن اکتفا نشود. هر چند بخشی از زیبایی خواندن کتاب به این است که مخاطب، خود شخصیت ها و موقعیت ها را در ذهن مجسم کند اما ممکن است فیلم و عکس و سندی با کیفیت و زیبا در لحظه‌ی مناسب به یاری تجسم او بشتابد.

 

آنچه که می‌تواند مخاطب را برای دریافت مفاهیم آماده کند، شکل گیری سوال در ذهن اوست. خیلی زشت و بد قواره است اگر مثل کتاب های پرسش و پاسخ دانشجویی، سوال را در ابتدا مطرح کنیم و بعد خیلی خشک و منطقی به پاسخ دادن بپردازیم. ولی هنر نویسنده همین جا مشخص می‌شود که آیا می‌تواند بر اساس یک فرایند منطقی یا یک پرسش فلسفی سناریو طراحی کند و مخاطب را در دام داستان خود گیر بیندازد؟

 

// اگر بخواهیم کل این فرایند را به خوبی و خوشی شروع کنیم و به خوبی و خوشی به پایانش برسانیم باید پروژه اش را تعریف کنیم! ذهنم چیزی غیر از پروژه را برنخواهد تابید!

 

نویسنده‌ی این کتاب یک مسلمان شیعه است که هدفش دعوت ابنای بشر به تفکر و تعقل پیرامون دنیا و روشن کردن جهان بینی اسلام و صد البته آرمان و هدف اسلام است. ولی آیا قرار است مخاطب آن ایرانیان مسلمان باشند؟  برفرض کسی شیفته‌ی اسلام شد. قدم بعدی برای گرویدن به اسلام چیست؟ برای آن هم برنامه‌ای داری؟

 

در نهایت فرد همراه باید به لقاء الله بپیوندد، مفهوم شهادت و حتی ظهور را چطور می‌شود در کل سناریو جا داد؟

 

 

 

و نکته آخر: عین صاد هنر عجیبی در بازنمایی مفاهیم قرآنی دارد. شاید بتوان از مفاهیم قرآن و ادعیه در این زمینه بهره برد. صد البته استفاده از آن ها هنر میخواهد!

 

 

 

آتش زیر خاکستر


اشکان پیام داد و گفت که میخوان پویش کتابخوانی توی کلاس راه بندازن. به صراحت گفتم که واقعا حوصله این لوس بازی ها رو ندارم! ولی ممکنه شرکت کنم. حالا برای اثبات قدرت خودمم که شده به فکرم رسید یه کتابی رو انتخاب کنم و فصل به فصل بخونم و خلاصه اش رو بنویسم. و اول توی همین وبلاگ منتشر کنم.

 

این موضوع باعث شد که بعضی از روند ها رو مرور کنم و اونارو اینجا یادداشت کنم:

 

۱)گسسته دبیرستان(فیلم)--» گسسته دانشگاهی--» کتاب گسسته دانشگاهی

۲)منطق دبیرستان(فیلم)--»کتاب منطق،معیار تفکر--» ارتباط با منطق ریاضی در گسسته--»کتاب منطق آنلاین

۳)اتمام ۸ جلسه رویکرد معرفت مدار طرح ریزی استراتژیک--»ممکنه تغییر کنه ولی کتاب فلسفه علم چالمرز

۴)به صورت همزمان: آچار فلسفه و فلسفه مقدماتی--» اصول فلسفه و روش رئالیسم--»شاید درس هایی از اسفار

۵)تئوری موسیفی به صورت تصویری--» آموزش آواز--» شاید ساز تنبور

۶)بیولوژی عمومی(دسته بندی و طرح تدریس)--»سلولی(خلاصه اول)--»سلولی تکمیلی--»ژنتیک

۷)برنامه نویسی پایتون با رویکرد بیولوژیک و بیوانفورماتیک--»ساختار داده--» الگوریتم--»علم داده

۸)آمار --»آمار برای علوم و مهندسی--» آر و پایتون برای آمار

۹-۱)لغات زبان با کتاب--»متون زبان با کتاب

۹-۲)لیسنینگ و اسپکینگ با چی؟

 

 

فکر میکردم در دانشگاه تخصص یعنی یک چیز رو از اول دست بگیری و دنبال کنی ولی الان میبینم که باز هم لازمه به سیستم سال طلایی کنکورم برنامه ریزی کنم و این مواردی که در بالا ذکر شدن رو هندل کنم :)


از جایی که فکرشو نمیکردم چیزایی به گوشم خورد که شاید بتونن در آینده پاسخ سوالام باشن

همایش ی اتحادیه جاد و سکشنی که حسن عباسی برای تبیین تفکراتش در زمینه مهندسی ی اومده بود. از نیمه دوم سخنرانیش وارد جلسه شدم ولی همون نیمه هم مفید بود. هیچ وقت برام سوال نشده بود که کار حسن عباسی چیه و حرف حسابش چیه، همیشه به چشم کسی مثل رائفی پور بهش نگاه میکردم. اون روز اعلام کرد که این مباحثی که اینجا گفته خلاصه ی۲۰ جلسه از سخنرانی هاش در اندیشکده اس با عنوان مهندسی ی. از تصویری که با پروژکتور روی دیوار بود عکس گرفتم تا آدرس سایت رو داشته باشم.

چند روز بعد یکی از دوستان: آقا سعید، پیام دادن که اون کلیپ هارو از کجا میشه گیر آورد؟ آدرس سایت رو گفتم و چند روز بعدش گفت که این سایت نزدیک ۸۰۰ جلسه فیلم داره :) و به این سادگی نمیشه اون چیزی روکه میخوایم رو پیدا کنیم. منم به محض این که وقت خالی پیدا کردم رفتم تو سایتش و خواستم بگردم دنبال اون جلسات خاص. هر چند اون ها رو هم پیدا کردم ولی بعضی عناوین و نوشته ها توجهم رو جلب کردن. یه سری از جلسات هستن با عنوان: رویکرد‌های طرح ریزی استراتژیک|رویکرد معرفت مدار» که شامل ۸ جلسه میشه. اولا لینکش رو قرار میدم! ثانیا توصیه میکنم اگر دغدغه‌ی علم دارید برای دیدن این ۸ جلسه برنامه ریزی کنید و موقع دیدن فیلم ها حتما یادداشت برداری کنید. ازونجایی که کلا موضوع بحث فلسفیه اگر حوصلتون سر رفت سریع فرار نکنید. ارزشش رو داره!

لینک جلسه اول

در حین دیدن کلیپ ها زحمت کشیدن عکس ها یا اسکرین شات گرفتن رو هم به خودتون ندید. مستندات جلسه ها هم قابل دانلود ان.

خلاصه ای از روند فلسفی علم در غرب رو در دو جلسه اولی که تا امروز دیدم بیان کرده و دید خوبی به من داده. کلا از این جهت این مطالب به مذاق من خوش اومدن چون دید کل نگر و استراتژیک به قضیه داشته!

الان خسته تر از اونی ام که بخوام درمورد محتوا بنویسم ولی بعدا اگر شد اضافه می‌کنم.

آتش زیر خاکستر


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها